Saturday, December 24, 2005

وبلاگ ساحل افتاده

افسوس !
آفتاب
مفهوم بي دريغ عدالت بود و
آنان به عدل شيفته بودند و
اكنون
با آفتاب گونه ئي
آنان را
اين گونه
دل
فريفته بودند!

ا.بامداد
در يك وبگردي جانانه به وبلاگ خاتمي رسيدم و با خواندن اولين پستش نتوانستم خشمم را مهار كنم و چقدر دلم مي خواست يكبار باهاش چشم تو چشم مي شدم و همه ي حرفهاي دلم را بهش مي زدم . چقدر يك نفر بايد شيفته حرف زدن و سخنوري باشد كه بعد از هشت سال حرف و حرف و حرف باز هم دلش بخواهد همان جملات و عبارات را عينا به كار ببرد و خسته هم نشود ؟ به راستي اگر اين همه پشتكاري كه در حرف زدن داشت را يك ذره شايد فقط يك هزارمش را عمل مي كرد الان ايران ، سرزمين گل و بلبل شده بود و ما ديگر دغدغه ي نيروگاه هسته اي و اسرائيل و آمريكا و چاپ كتاب و ساخت فيلم و ... هزار بدبختي ديگر را نداشتيم.


از عدالت مي گويد و من نمي فهمم كجاي قتل عام دانشجويان و قتل هاي زنجيره اي و كشتار مهاباد و صدها افتضاح ديگر كه در زمان او روي داد نشاني از عدالت دارد . از ايراني آباد و سرافراز و ... (حتي از نوشتن اين كلمات هم عقم مي گيرد بس كه شنيدم) حرف مي زند و من واقعا نمي فهمم چطور مي شود حتي به اين ايران فكر كرد وقتي ازش هيچي باقي نمانده ، وقتي هوايي كه بايد نفس بكشم را از من دريغ كردند ، وقتي حتي نمي توانم با دل سير به يك كتاب فروشي بروم و كتابهاي مورد نظرم را بخرم بس كه گرانند و بس كه زندگي چاله چوله دارد و بايد پرشان كنم وقتي يك دانه از قرصي كه هر روز بايد يكي و نصفي اش را مي خوردم هزار و چهارصد تومان پولش بود ، وقتي هشت سال سكوت و رخوت و سستي (دلم مي خواهد چهار تا كلمه تندتر بكار ببرم اما ...) او حاصلش دلمردگي و افسردگي و كلي خودكشي بين جوانان بوده است. بي هدفي ، بي كاري ، بي هويتي ، بي عدالتي ، بي شرفي ، بي وجداني و يك ميليون بي ديگر حاصل هشت سال خنده و لبخند ژوكوند رئيس جمهوري است كه با بيست ميليون اميد توي عباي شكلاتي ! آقا ريخته شد.


آقا جون من مي خواهم دو تا رايي كه به شما دادم را پس بگيرم . مي خواهم بگويم گه خوردم كه توي ستادتان فعاليت مي كردم و كل تهران را براي پخش پوستر و زدن مخ مردم براي راي دادن به شما زير پا گذاشتم و يك ماه هم پاي نازنينم به خاطر كشيده شدن تاندونش توي گچ رفت ! غلط كردم توي تجمعهايي كه به خيالم راه رسيدن به دموكراسي !!! را هموار مي كرد شركت كردم و كاش تصوير جواني كه در يك قدمي من با پنجه بوكس خونين و مالين روي زمين افتاده بود از ذهنم پاك مي شد . كاش يادم مي رفت آن موقعي را كه جنابعالي پا روي پا انداخته بوديد و با خانم كريستين امانپور دل ميداديد و قلوه مي گرفتيد و خدا مي داند چقدر به ريش امثال من كه با قلب ملتهب و فشار خون دويست و دهان باز و چشمان پر از اشك به حرفهايت گوش مي كردم و همه حرفهايت را روي نوار ويدئو ضبط مي كردم مي خنديديد ... و چه احساس خوشايند و در عين حال تلخي داشتم وقتي دو سال پيش بالاخره آرشيو نوارهاي ضبط شده از همه ي سخنرانيهايتان ( بخصوص تبريك عيد نوروز گفتنت را كه خيلي دوست داشتم) و روزنامه هاي دوم خردادي و سلامهاي ناياب و پوسترها و بروشورهاي شما را ريختم توي زباله و نفس راحتي كشيدم.


البته وظيفه ي خودم مي دانم كه از سرزمين مادري گل و بلبلم كه آغشته به مونوكسيدكربن آن هم صد و چهل برابر اندازه هاي استاندارش شده است ، از دنياي فيلترشده سايتها و وبلاگها ، از هزاران بيكار و الاف مثل خودم ( چاره اي ندارم جز اينكه بساط چس فيل _ ببخشيد ذرت بوداده_ فروشي جلوي وزارت ارشاد يا وزارت علوم يا سازمان صدا و سيما پهن كنم و مدرك فوق ليسانس از دانشگاه سراسري با رتبه اول را هم هزار تا كپي بگيرم و يك قيف درست كنم و چس فيلها را بريزم تويش و بفروشم به مردم هر چي باشد از تن فروشي و هزار راه درآمد سخت ديگر كه آسان تر است! ) ورود حضرتعالي را به وبلاگستان تسليت (از افعال معكوس استفاده كردم) عرض مي كنم.

اي كاش مي توانستم
_ يك لحظه مي توانستم اي كاش _
بر شانه هاي خود بنشانم
اين خلق بي شمار را
گرد حباب خاك بگردانم
تا با دو چشم خويش ببينند كه
خورشيدشان كجاست
و باورم كنند.
اي كاش
مي توانستم!

ا.بامداد

http://www.saheloftade.blogfa.com/post-173.aspx