Showing posts with label فاطمه. م / هم آوا. Show all posts
Showing posts with label فاطمه. م / هم آوا. Show all posts

Thursday, January 01, 2009

این روزها دانشگاه برایم زندانی شده است که فقط به زور حضور و غیاب کردنهاست که در آن حاضر میشوم

فاطمه. م
هم آوا


انجمن های مستقل؛ افتخار به نام غیرقانونیها!

دانشگاه، آری دانشگاه که این روزها بعید میدانم کسی به یاد آن باشد و کمتر کسی توجهی به آن داشته باشد .این روزها دانشگاه برایم زندانی شده است که فقط به زور حضور و غیاب کردنهاست که در آن حاضر میشوم، حتی مسیرم را در راه مستقیم کلاس و سرویسها خلاصه کرده ام تا بیش از آن بودن در دانشگاه اذیتم نکند، هرچند همین حضور کمرنگ نیز من را از اتفاقات ناخوشایندی که در دانشگاه میافتد مصون نمیدارد. این روزها دانشگاه برایم رنج بزرگی شده است روزهایی که شاید برای کسی که سال آخر حضورش در دانشگاه بود، بهترین لحظه ها برایش بود، اما چه کنم که دیدن روابط بین خود دانشجوها نیز نمک بر روی زخمی شده است که شاید دولت فعلی و مسئولین دانشگاه آن را به وجود آورده اند.

آری ما چاره ای جز سکوت در مقابل جدا کردن سرویسها نداریم، حتی ما نمیتوانیم به وضع افتضاح غذاهای دانشگاه و وضعیت تاسف بار خوابگاهها اعتراضی بکنیم، آری ما نباید به تذکرهای بی مورد و البته از جانب هر کسی مخالفت کنیم، ما حق نداریم به قفل کردن درب کلاسها در فواصل خالی اعتراضی کنیم، نه ما حق نداریم هیچگاه کلمه "چرا؟؟" را در دانشگاه به کار ببریم، قبول ما هیچکدام از این کارها و بسیاری دیگر را که به اجبار دانشگاه و به اهرم حراست بر ما تحمیل شده را نباید انجام دهیم، اما مدتیست که سوال بزرگی ذهنم را آنگونه به خود مشغول کرده که دیدن هم دانشگاهیهایم به رنج بزرگی برایم مانند کرده است، چرا ما دانشجوها در بین خود اتحاد و یکپارچگیمان را از دست داده ایم ؟ چرا در دانشگاه ما انتخابات شورای صنفی به جنگ بین کرد و ترک تبدیل میشود و تحصنی که میباید برای امکانات دانشگاه و خوابگاهها راه میافتاد، متاسفانه برای مخالفت با نتیجه جنگ و جدل به وجود آورده صورت میگیرد؟ چرا پسرها و دخترها فقط در کمین فرصتی هستند تا دیگری دست از پا خطا کند و سوژه ای برای تمسخر شود و دمی نیز هم دانشگاهیهایش را به خنده مشغول کند؟

راستی چرا دیگر وقتی حراستیها راه هم کلاسی دخترمان را سد میکنند، همچون گذشته ها کسی به فریادش نمیرسد؟ میدانم در این جو به وجود آمده خواسته بزرگیست اما به گمانم اینکه لااقل همکلاسیه دخترمان را مورد تمسخر قرار ندهیم خواسته غیرممکن و نامربوطی نباشد. راستی چرا دانشگاه اینقدر بی روح و بی خبر شده است؟ راستی چرا دانشگاه اینچنین شده است؟ وحشت میکنم از اینکه روزی که ما ته مانده های دوره قبل از دانشگاه تمام شدیم، چه کسی پیدا میشود که بگوید و یا لااقل بداند که سرویسها بدون کوچکترین بهانه ای جدا شده است و کلاسها بدون هیچ دلیلی قفل میشوند و مهمتر از همه بداند انجمن اسلامی مستقل که این روزها جای انجمن اسلامی تحکیم وحدتیها را پر کرده همان بسیج و جامعه اسلامی ای است که حتی اسمش را هم به دزدی به یدک میکشد. اگر دانشجویان بعد از ما این را ندانند وضعیت اسف انگیزتری در انتظارمان خواهد بود .

این روزها در و دیوار دانشگاه پر از اطلاعیه ها و بیانیه هاییه که به اسم انجمن اسلامی هستن. حتی با اینکه از دروغ بودنش مطمئنم اما با این وجود تحملش بر روی در و دیوار خیلی سخته .واقعا دانشگاه اینهمه بی قانون هست که یه تشکل به اسم یه تشکل دیگه بیانیه میده بیرون و آب از آب هم تکون نمیخوره؟!

اینم از حرفهای من با یکی از اعضای انجمن اسلامی نامستقل. البته دوستم نذاشت بحثمون ادامه پیدا کنه و بعد آخرین جمله خواهر عزیز، دوستم اومد وسط و قضیه رو تمومش کرد و گفت که بله ما فکر میکردیم سوالهای مهمیه و از اینکه جوابمونو دادین ممنونیم و اومدیم بیرون.

من: ببخشید خانم میتونم بپرسم قضیه این انجمن و انجمن مستقل چیه؟

خواهر (با نگاه عاقل اندر سفیه): قضیه؟! قضیه ای نداره؟

من: آخه قبلا دانشگاه ما یه انجمن اسلامی داشت که همون بچه های تحکیم بودن و یه انجمن مستقل که به قول خودشون فقط مستقل بودن اما سال پیش ما فقط یه انجمن اسلامی مستقل داشتیم که نمیدونم چرا مستقلش هر روز کوچکتر و کمرنگتر نوشته میشد تا اینکه امسال کلاً مستقلش از بین رفت. میخواستم علتشو بدونم.

خواهر (جدی): آهان منظورتون رو فهمیدم،خوب قضیه ای نداره ما با اون انجمن قبلی تقریبا رویکردهای یکسانی داشتیم، به عبارتی میشه گفت ما با هم تلفیق شدیم.

من: خوب پس الان اون انجمن کجاست؟ یعنی منظورم اینه که کدوم انجمن (مستقل یا تحکیم وحدتیها؟) منحل شده اند؟

خواهر (قیافه حق به جانب): خوب معلومه تحکیمیها منحل شدن.

من: میتونم بپرسم چرا؟

خواهر (همان قیافه حق به جانب): خوب به خاطر برخی انحرافات که توش بود.

من: آخه شما همین الان گفتین که رویکردهاتون یکی بود پس چرا اون انجمن رو منحل کردن ولی شما رو نه؟!

خواهر (با حالتی درمانده): خوب بعداً رویکردهامون با هم فرق کرد.

من: خوب چرا شما باید به اسم تشکلی که منحرف شده بیانیه بیرون بدین؟ به نظرتون این کار مشروعیت شما رو زیر سوال نمیبره؟

خواهر (عصبانی): نخیر ما همه جا به مستقل اشاره میکنیم مگه اینکه فراموش(!) کرده باشیم.

من با اشاره به سر در اتاق: یعنی اینجا هم یادتون رفته؟!

خواهر: شما فقط برای پرسیدن این حرفا اومدین؟


Monday, June 02, 2008

فاطمه. م / هم آوا : گوش دادن به ترانه های غیرمجاز ممنوع- پوشش نامناسب(!) در داخل محیط(!) خوابگاه ممنوع- رفت و آمد با روسری ممنوع


فاطمه. م
هم آوا
http://hamava01.blogfa.com/

هم آوا


هفته ای به ظاهر برای دانشجویان خوابگاهی

حدود سه سالی میشه که توی خوابگاه زندگی میکنم. اونایی که توی این محیط بودن کاملا با شرایط ویژه زندگی در اون آشنا هستن، البته اونایی که فقط از دور میبینن تصور زیبایی از این محیط دارن، یه عده جوون توی یک محیط کاملا خودمانی و شاد بدون محدودیتهای خاصی که شاید توی زندگی همراه با پدر و مادر وجود داشته باشه، تصورات خوبی که اگه بخوای در مقابل این تصورات ایستادگی کنی فقط با یک جمله قانع میشی و اون اینکه اینم دوره اییه که چون توشی قدرش رو نمیدونی و حتما یه روزی حسرت همچین روزایی رو خواهی خورد.

من تا حالا خیلی زیاد در مورد مشکلات و اتفاقات دانشگاه نوشتم اما تا حالا نشده در مورد خوابگاهها و محیطی که از وقتی که با دانشگاه آشنا شدم توی اون روزهام رو سپری کردم بنویسم حتی دوستام هم این مورد رو از من خواستن اما من شاید تا حالا داشتم مقاومت میکردم تا در مورد چیزی که اکثر مردم با دید خاص بهش نگاه میکنن ننویسم. نگاههای متفاوتی که شاید نصف اونا به حق نیست و تا کسی مدتی رو در این محیط نگذرونه با اون کاملا آشنا نخواهد شد.

اکثر مردم دید بدی نسبت به بچه های خوابگاهی دارن و اون شاید از این ناشی میشه که سایه پدر و مادری بالا سرمون نیست که از این طریق کنترل بشیم، یه عده کمی از نگاهها هم از سر ترحم و این که در غربت و تنهایی به سر میبریم هستن، یا نگاههای دیگه که فعلا نمیخوام به اونا بپردازم. اما یه نگاه خاصی که بیشتر از طرف مسئولین دانشگاهها بهمون میشه یه نگاه عجیبیه، یه عده جوون بی سر پناه که از طرف دانشگاه لطف بزرگی در حقشون شده که توی یک شهر غریب، سر پناهی بهشون داده شده و البته در عوض این لطف بی منتها موظف به رعایت یک طومار بلند بالا هستن که کوچکترین تخطی از قوانین منجر به اخراج فرد به عنوان ناقض قوانین دانشگاهی میشه البته این وسط پولی هم که به حساب دانشگاه در قبال خوابگاه ریخته شده جای گفتن نداره .



اگه بخوام از قوانین حاکم بر خوابگاه بنویسم بی شک نوشتم طولانی میشه و از صبر همه خارج، فقط دو سه مورد محض اینکه دید اجمالی در مورد خوابگاهها داشته باشین. "10:30 شب خاموشی (سکوت مطلق) -گوش دادن به ترانه های غیرمجاز ممنوع- پوشش نامناسب(!) در داخل محیط(!) خوابگاه ممنوع- رفت و آمد با روسری ممنوع-..." من در این نوشته نه میخوام از قوانین خوابگاهی شکایت کنم و نه از نگاههای خاص و ناحقی که در موردمون میشه؛ دلیل اصلی نوشته من فقط و فقط به خاطر هفته قبل که هفته خوابگاهها بود هستش. اتفاق بسیار جالب که دلم نیومد ناگفته بمونه. حدود یک هفته قبل از هفته خوابگاهها ما دانشجویان خوابگاه تصمیم گرفتیم مشکلات خوابگاهمون رو به گوش مسئولین برسونیم چون بر این باور بودیم که در هفته خوابگاهها رسیدگی به این امور بیشتر و جدیتر میشه (شاید تنها موقعی هست که میشه به مسولین یادآوری کرد که ما هستیم) ما سعی کردیم مشکلات خوابگاه رو در یک برگه خلاصه کنیم و جالب اینکه با برخوردی مناسب یک هفته از ما مهلت گرفته شد تا همه خواسته هامون مهیا بشه. جای بسی خوشحالی بود، برای مایی که سه سال تو این شرایط فقط با کمبودها ساخته ایم، یک هفته انتظار چیز زیادی نبود که همگی با کمال میل قبول کردیم اما از آنجایی که به قول شاعر بزرگ) باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز+قصه غصه که در دولت یار آخر شد (یک هفته گذشت و ما در ناباوری تمام شاهد این بودیم که هیچکدوم از خواسته هامون برآورده نشده البته تنها موردی که در هفته خوابگاهها بهمون اختصاص داده شد حضور روحانی برای ادای نماز جماعت در خوابگاهمون بود. تنها چیزی که جایی در کنار درخواستهامون نداشت ما به فشار خیلی کم آب اعتراض داشتیم، به نبود آب گرم و مسائل بهداشتی و ...اعتراض داشتیم. نمیدونم چه شباهتی بین خواسته های ما و آنچه بهمون تعلق گرفته بود هست فقط دلم میخواد همه مسئولین بدونن که تا حالا مردم ما و مخصوصا جوونای ما از اعتقاد و ایمان چیزی کم نداشته اند مگر اینکه با رفتارهای غلطشون ما رو مجبور به انکار اعتقادهایی بکنن که با تمام وجود جزئی از زندگیمون شدن.

دانشجوهای خوابگاهی مشکلات بسیاری دارن که متاسفانه با سیاسی شدن دانشگاهها و اینکه هر حرکتی و اعتراضی توسط دانشجوها سیاسی تلقی میشه وضعیت دو چندان بدتر شده، من در این نوشته قصد این نداشتم که از مشکلات بسیارمون بگم فقط میخواستم به بهانه هفته خوابگاهها لااقل یادی از دوستان هم خوابگاهیم بکنم و این نوشته ام رو مختص تنها دوستی میدونم که نوشتن از مشکلات خوابگاه رو ازم خواسته بود و علت اینکه اینهمه مدت خواسته اش رو بجا نیاوردم تنها و تنها به این دلیل بوده که عده کمی با این محیط آشنا هستن و دلم نمیخواست کسی به شرایط بدمون ترحم کنه و از سر دلسوزی کاری برامون بکنه!

Friday, April 18, 2008

هم اوا: فقط باید نبینی و نفهمی تا بتونی دانشجو باشی


هم آوا
فاطمه. م
http://hamava01.blogfa.com



آری باید تسلیم شد!


یه شب موقع رانندگی همه داشتن صحبت میکردن، یکی در مورد عوض شدن شهر میگفت، یکی در مورد مردماش میگفت، همه داشتن به دور و اطرافشون نگاه میکردن، من سرمو تکیه داده بودم و آسمونو تماشا میکردم؛ این کارم بقیه رو به اعتراض وا داشت، اما من واقعاً داشتم از دیدن تک و توک ستاره بالای سرم لذت میبردم، چه لزومی داشت شهر شلوغ رو تماشا کنم؟ بهم گفتن مطمئن باش آسمون خونه خودمون هم همین رنگیه و بیشتر از اینا ستاره داره ...

اما من این روزا از هیاهوی بیهوده مردمم و اطرافیانم خسته شدم. هیاهویی که اسمشو گذاشتن زندگی و هر کسی فقط و فقط خودشو میبینه و بس، هر کسی راه خودش رو راه میدونه و بس. هر کسی بهت میرسه راه رفته خودشو بهت پیشنهاد میکنه، البته با کلی توضیح و مبالغه اضافی که چاشنیش میکنه تا تو رو مثلا ترغیب بکنه و مثلا تو رو امیدوار به زندگی بکنه،

اما همه این حرفا حرفای صد من یه غازی هستن که با اینکه ظاهر متفاوتی دارن، اما سرو تهش رو بزنی، تو رو دچار زندگی کردن میکنه، بدون اینکه حتی خودت فهمیده باشی کی اسیرش شدی. تو رو از همه خواسته هایی که یه روزی حاضر بودی تمام زندگیتو به پاش بدی، دور میکنه؛ آنقدر دور که یاد آوری اون خواسته ها تو رو به خنده وا میداره و خیلی عاقلانه نزدیکانتو نصیحت میکنی که راه رفته تو رو نرن و بدون هیچ وقت تلف کردنی همین الان به نتیجه ای برسن که تو الان به اون رسیدی. سخته الان این حرفا رو باور کنی،

به خودت میگی من هرگز تسلیم این حرفا نمیشم، من به هیچ وجه راه اونا رو نمیرم، من هیچ وقت ... اینا رو بلند داد میزنی اما اون شخص، که اولین نفری نبود که بهت از این حرفا زده، ته دلت یهو خالی میشه، نکنه، نه اصلا، اما اگه منم مثل همه اونا یه روزی تسلیم بشم چی؟

نه، با قاطعیت تمام به خودت قول میدی که روزی که بخوام تسلیم شم، همون روز خیلی آروم زندگیمو تموم میکنم، اما نه این که نشد، من وقتی تسلیم شم که زندگی یه همچین اجازه ای به من نمیده که به همین راحتی تمومش کنم، پس چیکار باید بکنم، نمیتونم به خاطر این که من هم قراره یه روزی مثل اینا بشم از حالا تسلیم بشم، فکر کنم چاره ای ندارم، مثل اینکه باید من هم مثل همه اینا این راه رو برم تا یه جورایی آروم آروم تسلیم زندگی کردن بشم.



وقتی این روزها بچه های انجمن دانشگاهمون رو میبینم بی اختیار همه این فکرها و حرفها جلوی چشمم رژه میرن. همه اونایی که یه روزی اون همه شور و حال داشتن، الان آنچنان سکوت کردن که جرات نمیکنی به گذشته هاشون فکر کنی. این روزها دلم میگیره وقتی بچه های انجمنی رو در دانشگاه میبینم، همه از گذشته هایی که تلف کردن، گله دارند و اکثرا ترجیح دادن خود رو کناری بکشن تا دغدغه هاشون فراموششون بشه. همه حق رو به اونا میدم، اکثر اونا برای رسیدن به خواسته هاشون بدترین رفتارها رو شاهد بودن و بعضا در زندان نا آگاهیها گرفتار شدن و حالا که به دانشگاه برگشتن، هیچ نشانی از داشته ها نمییابند.

خیلی وقت میشه که دانشگاه بچه های انجمن رو به فراموشی سپرده و به تلافیه اون، این روزها انجمنیها دانشگاه رو به فراموشی سپردن تا همه چیزهای خوب و بد در خلوت و سکوت اتفاق بیافته و کسی دم بر نیاره. این روزها دانشگاه به اندازه همه از دست داده هامون دلگیر شده، فقط باید نبینی و نفهمی تا بتونی دانشجو باشی، تا بتونی در دانشگاه دوام بیاری.

هیچ میدانی که چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم؟
زان که در این پرده تاریک، این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمیبینم، آنچه میبینم نمیخواهم