مرگ چون ابر سياهی بختکوار روی تهران افتاده است و اين نمادی از اين سرزمين طاعون زده است. از آسمان و زمين مرگ میبارد و اين سرنوشت محتوم مردمی است که سرنوشت خود را به دست مردهگانی از گور برآمده سپردهاند، موميايیهای بيرون آمده از اعماق قرون.
از ميان کشتهشدهگان فاجعهی سقوط هواپيمای سی130 چند نفری را از نزديک میشناختم اما مرگ غريبانهی حسن قريب بيش از همه ناراحتام کرد او خبرنگار ايسنا بود و جوانی با سری پرشور. هشت مارس در پارک لاله شاهد دستگيری او توسط نيروی انتظامی بودم آن موقع نمیشناختماش اما او را همراه دوستی که میشناختم دستگير کردند و هر چه کارت خبرنگاریاش را نشان میداد و میگفت خبرنگار ايسنا ست افاقه نکرد و او را دستگير کردند و بردند. حالا که مرده است شهيدش میخوانند و اشک تمساح برایاش میريزد. خبرنگار خوب از ديد حضرات خبرنگار مرده است و اينان هم مردهپرستی و مردهخواری و مراسم عزا گرفتن حرفهی ابااجدایشان است. رسم و سنت شادی ندارند و در عزا پر درمیآورند و روح تازه میکنند و استخوان میترکانند...
چه میتوان گفت که تکرار مکررات نباشد... زندگی رنگارنگ است اما مرگ يک رنگ بيشتر ندارد و دريغ که در اين بازی شوم ما نيز وارد بازی دشمنانمان شدهايم و نوشتن از مرگ را آموختهتر از نوشتن در مورد زندگی داريم.
هر نفسی که در اين هوای مرگبار میکشيم و بيرون میدهيم بهجای آنکه مفرح ذات باشد و ممد حيات ناقوس مرگ است و اين مرگ تدريجی بهترين سرنوشتی است که برایمان رقم زنده شده است... نمیدانم تا کی تا کی بايد چون گنجشکی که در زير نگاه افعی خشکاش زده است با بلعيده شدن خود را انتظار بکشيم...
http://www.shabah.ir/archives/002362.php