Showing posts with label زیتون. Show all posts
Showing posts with label زیتون. Show all posts

Saturday, September 20, 2008

تابه‌حال 900 پست تو این وبلاگ نوشتم. گاهی هر پست چند شماره...اگه حد متوسط چهار پنج شماره نوشته باشم خیلی می‌شه ها

Zeitoon

این شش سال ِ آزگار...


هر سال حدودای 25 شهریور که می‌شه عزا می‌گیرم که چی باید برای سالگرد وبلاگ‌نویسیم بنویسم. نه بلدم یه متن شاعرانه احساساتی بنویسم و نه بلدم بشینم به‌صورت منطقی جمع‌بندی کنم و آمار دربیارم که آره من این‌قدر پس‌رفت یا پیش‌رفت داشتم.
فقط می‌دونم تو این شش سال کلی چیز یاد گرفتم و کلی تجربه اندوختم. که اگر بیشتر از محیط واقعی زندگی بیشتر نبوده مسلما کمتر هم نبوده. از همه مهمتر، کلی دوست خوب پیدا کردم. حتی از بین مخالفینم.
اینو گفتم برای خودم که گاهی می‌شینم کلی فحش می‌دم به خودم که چرا اصلا شروع کردم. چرا کلی از وقت خواب واستراحت و وقتی که باید در کنار خانواده باشم رو گذاشتم سر وبلاگ‌نویسی. شاید مسخره باشه گاهی دکتر اخطار جدی داده یه مدت اصلا نرو پای کامپیوتر ولی گوش نکردم و تا صبح نشستم پاش.
تابه‌حال 900 پست تو این وبلاگ نوشتم. گاهی هر پست چند شماره(اگه حد متوسط چهار پنج شماره نوشته باشم خیلی می‌شه ها...) کلی خون‌ دل خوردم تا زیتون رو قسطی خونه‌دار کردم، شوهرش دادم، کار براش پیدا کردم، اگه اخراجش کردن از پا ننشستم و دلداریش دادم باز کار دیگری براش جور کردم، باردارش کردم(با کمک سی‌با البته) زائوندمش... کلی کار ریختم سرش اما نذاشتم هیچ‌وقت وبلاگ‌نویسی رو ترک کنه. چون می‌دونم براش لازمه!
بهترین لحظاتم در اینترنت وقتی بوده که حس کردم برای کسی مفید بودم. کاش باشم. چون من واقعا همه رو دوست دارم. ممکنه گاهی از دست کسی عصبانی شدم اما حتما بعدش پشیمون شدم. اگر بهش نگفتم از حماقتم بوده!
از اینکه شش ساله تحملم می‌کنید ممنون!و اگه تو این مدت کسی رو ناخواسته رنجوندم معذرت...
با تمام این‌ها خوشحالم زیتون رو دارم و از این دریچه با شما در ارتباطم

Friday, July 25, 2008

اما ناگاه مردم زیادی را می‌بینم که هم‌مسیر با من می‌دوند... دوستداران شکیبایی از همه قشر هستند... بیشتر چشم‌ها نمناکند و چشمان من نیز

............................................................................
..............................................................................................................................................
Zeitoon
زیتون
http://z8un.com

با خسرو خوبان... حاشیه‌ها




ساعت هشت و نیم صبح یک‌شنبه از تآتر شهر که رد می‌شوم یاد اولین بار که خسرو شکیبایی را در صحنه تآتر دیدم افتادم. خواسته بودیم خانوادگی به یک نمایش کمدی برویم و تأتر شهر نمایش ِ ، اگر اسمش را اشتباه نکنم، "ناهار لعنتی" را می‌داد. بلیت گرفتیم و رفتیم... بازیگران اصلی خسرو شکیبایی و هایده‌ حائری بودند. ما در تمام مدت نمایش داشتیم از ته دل از بذله‌گویی‌هایشان می‌خندیدیم. خیلی قشنگ بازی می‌کردند. گاهی طبق شرایط فی‌البداهه هم دیالوگ می‌گفتند و بر خنده‌ی ما می‌افزودند. خسرو شکیبایی قبل از شروع تأتر و بعد از پایانش با کت و شلوار سفید و پیراهن و پاپیونی سفید شخصا به تک‌تک حضار خیر مقدم گفت و تعظیم کرد. و یادم است با خانم مسنی که همراه ما بود دست داد. آن‌روز به نظرمان خسرو شکیبایی آن‌قدر خوش‌تیپ و خوش‌لباس بود و بخصوص وقتی موهای لخت سیاهش را مرتب با سر به کناری می‌انداخت دل همه‌ی خانم‌ها برایش غنج می‌زد و خانم مسن همراه ما شیفته‌اش شده بود...
می‌گفتیم عجب! پس چرا هیچوقت عکسش را و اسمش را در سر در سینماها ندیده بودیم. او مثل یک ستاره بازی می‌کند.
این‌طور که شنیدم داریوش مهرجویی، خسرو شکیبایی را در همین نمایش دیده و برای نقش حمید هامون پسندیده. و چه انتخاب به‌جایی.

ما شده بودیم مرید شکیبایی، هر وقت سینماها فیلمی از او به نمایش می‌گذاشند فوری می‌رفتیم. خانم مسنی که در نمایش همراه ما بود پیگیر بود به محض اکران هر فیلمش می‌گفت ببریمش تا شکیبایی‌اش را ببیند.

به خیابان ارفع، نزدیکی‌های تالار وحدت که می‌رسم، ‌فکر ‌می‌کنم خیلی زود به مراسمِ(دلم نمی‌آید بگویم تشییع‌جنازه) خسرو شکیبایی بازیگر محبوبم رسیده‌ام و حتما آن جلوها می‌ایستم، اما ناگاه مردم زیادی را می‌بینم که هم‌مسیر با من می‌دوند... پیاده و سواره، با ماشین و با موتور. چند نفری با ویلچر... پیر و جوان و کودکانی بعضی سوار کالسکه و گاهی روی دوش بزگترها، زنان چادری و بد حجاب. مردان ریشو و زلفی و هفت‌تیغه... دوستداران شکیبایی از همه قشر هستند... بیشتر چشم‌ها نمناکند و چشمان من نیز!

طبق معمول تمام مراسم این سال‌ها پلیس از صبح زود اتوبوسی به صورت عمود بر خیابان گذاشته تا هیچ اتوموبیلی نزدیک تالار نشود.


به زور از جمعیتی که جلوی در تالار وحدت جمع شده بودند و هر لحظه هم به تعدادشان افزوده می‌شد رد می‌شوم و داخل حیاط می‌شوم. اما مگر جا داشت!... کیپ تا کیپ آدم بود.

روی سر در(تاج) تالار پر است از عکاسان سحرخیزی که بهترین جاها را برای عکاسی انتخاب کرده‌اند. شکر خدا در آن تاج مصالح مقاومی به کار رفته که این‌قدر محکم است و فرو نمی‌ریزد.

ساعت نُه صبح در داخل حیاط و در خیابان ارفع دیگر جای سوزن انداختن نیست. صدای کسی از بلندگوها به گوش می‌رسد که قرآن می‌خوا ند. کسی می‌گوید:
- این‌جا هم ول‌کنمان نیستند!
کس دیگری می‌گوید: شکیبایی متعلق به همه است چه مذهبی و چه غیرمذهبی. نباید که اورا مصادره کرد!
بعد، صدای پرویز پرستویی طنین‌انداز می‌شود.
- خانم‌ها، آقایان، خواهش می‌کنم! جلوی در را خلوت کنید تا آمبولانس خسرو شکیبایی داخل شود.
هیچکس تکان نمی‌خورد. یعنی جایی نیست که بروند تا خلوت شود. پرستویی این خواهش را بارها تکرار می‌کند.
بعد می‌گوید:
- اگر خسرو را دوست دارید یک لحظه سکوت!
سکوتی برقرار نمی‌شود. پرستویی تا نیم ساعت فقط از سکوت و راه دادن به آمبولانس حرف می‌زند. همه به جلو و عقب هل داده می‌شویم. دلم برای گل‌ها و چمن‌های حیاط تالار وحدت می‌سوزد. بیشترشان له شده‌اند.
مردی می‌گوید ببینید مردم برای خمینی و طالقانی هم اینقدر مشتاق نبودند که برای شکیبایی هستند.
زن مسنی از دست پرویز پرستویی خسته شده و غرغر کنان می‌گوید:
- وای، این چقدر حرف می‌زند کاش میکروفن را از دست او بگیرند.

زن دیگری می‌گوید هر کس هم بگیرد باز مجبور است همین‌ها را بگوید.
پرستویی بالاخره تصمیم می‌گیرد خاطره‌ای تعریف کند.
- صبح جمعه ساعت 9.... دوستان خواهش می‌کنم. بله می‌گفتم جمعه ساعت 9... عزیزان لطفا سکوت کنید. باز میگوید جمعه .... صدای میکروفون قطع می‌شود و خاطره نیمه‌تمام می‌ماند. آن خانم دلش خنک می‌شود. بقیه‌ ما حدس می‌زنیم پرستویی چه می‌خواسته بگوید.

بعد از درست شدن میکروفون یکی از دوستان صمیمی شکیبایی به نام حسین بختیاری ترانه‌ی " تا بهار دلنشین" را می‌خواند.می‌گوید خسرو این ترانه را خیلی دوست داشته. دوست دارم همه‌مان با او بخوانیم، شروع می‌کنم به خواندن. هیچکس همراهی نمی‌کند و ناچار من هم سکوت می‌کنم و گوش می‌دهم. خوشبختانه بختیاری مثل پرستویی به سکوت و راه باز کردن کاری نداشت و بدون وقفه ترانه را به زیبایی تا آخرش خواند( دوسه جایش فالش شد که در این‌گونه مراسم طبیعی‌ست. قسمتی از آن‌را ضبط کردم اما نمی‌توانم در وبلاگ بگذارمش.)

پویا پسر خسرو شکیبایی سخنران بعدی‌ست که ترجیح می‌دهد فقط از مهربانی مردم تشکر کند. و بگوید حتما پدرم خوشحال است که آمدید...

صداهایی همهمه وار به گوشم می‌خورد که حالا وزیر ارشاد می‌خواهد صحبت کند.
هنوز این ضایعه را به مردم تسلیت نگفته که صدای هو کردن به گوشم می‌رسد و بقیه حرف‌ها را نمی‌شنوم.
مرد قد بلندی که پشت سرم ایستاده فحشی می‌دهد.
- بی‌شرف‌ها از بس هنرمندان مارا اذیت می‌کنند همه از ناراحتی معتاد و افسرده شده‌اند آن‌وقت وقتی از غصه دق می‌کنند، می‌خواهند آن‌ها را مال خودشان بکنند و از شهرتشان به نفع خودشان سوءاستفاده کنند.
نمی‌دانم هو کردن بقیه مردم یه همین علت بود یا چیز دیگری.

گاهی حواسم به عکاسان روی تاج تالار می‌افتد که تعدادشان خیلی زیاد شده. خوشبختانه هنوز محکم پابرجاست. آن بالا دنبال عکاس زن می‌گردم. دوست ندارم فقط این آقایان باشند که صعود کرده‌اند. خیالم راحت می‌شود. تعداد هر چند کمی هم خانم عکاس آن‌بالا می‌بینم.

آفتاب داغ حسابی بر کله‌هایمان می‌تابد و

کمتر کسی را می‌بینم که کلاه آفتابی سرش باشد. خودم هم یادم رفته بیاورم. همه تشنه‌ایم و آب هم نیست. جمعیت فشار زیادی می‌آورد. از آن طرف حدود بیست اتوبوس بیرون ایستاده و همه پر شده‌اند از همکاران و دوستان شکیبایی. اکثریتشان از هنرمندان محبوب مردم هستند. جمعیت هجوم می‌برد به بیرون. همه با موبایل می‌خواهند ازشان عکس بگیرند.
صدای جیغ و داد می‌آید . نمی‌دانم چند بچه و شاید هم بزرگ زیر دست و پا مانده‌اند. خودم هم با سیل جمیعت به بیرون رانده می‌شوم. اما در گلوگاه در ِ بیرونی تالار گیر می‌کنیم. همه خیس عرق و داغ. نفسمان به شماره می‌افتد. بعضی‌ها التماس می‌کنند که تورا به خدا راه بدهید مادرم، پدرم، خواهرم، بچه‌ام حالش بد است و دارد تلف می‌شود.
آقایی حالش به هم می‌خورد و روی شانه‌ی بغل دستی‌اش غش می‌کند. خوب شد زمین جا نداشت آن زیر بیفتد. هر کس شیشه‌ی آبی در کیفش دارد بر روی بیماران می‌پاشد. اما افاقه نمی‌کند. یک زن چادر مشکی قل‌هُ والله می‌خواند و نذر می‌کند اگر سالم رسید به خانه نذر پارسالش را ادا کند.

اشکال از اتوبوس‌هاست. مردم عین سیرک دور اتوبوسی که دم در است حلقه زده‌اند و جلو هم نمی‌روند. هنرمندان داخلش مضطرب و شرمناک کله می‌دزدند.

همان یک ذره جا یک ساعت طول می‌کشد تا به سلامت رد شویم. دارم غش می‌کنم که کمی دورتر می‌بینم دور اتوموبیلی حلقه زده‌اند. این کیست این؟

به‌زور خودم را به وسط می‌رسانم. طفلک ایرج قادری‌است که دیر آمده و در پرایدی کنار یک خانم جوان در ترافیک گیر کرده و پاپاراتزی‌های آماتور دارند کلیک کلیک با موبایل عکس می‌گیرند و قادری شدیدا ناراحت است.
من هم با خجالت مثل یک پاپاراتزی اصیل عکسی می‌گیرم. هر چه باشد به سختی خودم را به وسط معرکه رسانده‌ام.

آن‌طرف‌تر زنی پوستر شکیبایی را به نرده چسبانده و سرش را روی آن تکیه داده.

جلوتر، جلوی در شیرینی‌فروشی آق‌بانو معرکه‌ی دیگری‌ست. اینجا دیگه حلقه آنقدر تنگ و فشرده است که نمی‌توانم داخل شوم. همه‌شان هم آقا... از پسری که مشتاقانه از حلقه برگشته می‌پرسم کی بود؟ هدیه تهرانی؟

می‌گوید نه "بهزاد رحیم‌خانی‌"ست. می‌گویم کاراینجا برعکس است. شنیده‌ام زن‌ها دور هنرپیشه‌های مرد جمع شوند و مردها برای زن‌ها. پسر می‌خندد و دور می‌شود.
اتوبوس‌ها از همان اول پرشده‌اند و آن‌هایی که ماشین ندارند نمی‌دانند چه‌طوری خودشان را به بهشت‌زهرا قطعه‌ی هنرمندان برسانند. پلیسی می‌گوید 20 اتوبوس هم در خیابان حافظ منتظر مسافر است و برخی می‌دوند. تمام مغازه‌های اطراف پر هستند از مشتری... آب معدنی، ساندیس، رانی، بستنی، فالوده... مادران دست و پای بچه‌هایشان را چک می‌کند که آیا سالم مانده‌اند یا نه.
بعضی‌ها می‌روند به پارک دانشجو. خیلی‌ها دستشان پوستر خسرو شکیبایی‌ست.

فکر می‌کنم فرق بین هنرمند معروف با هنرمند محبوب همین است. بازی درخشان خسرو شکیبایی در تأتر و سینما و تلویزیون هرگز از یادها نمی‌رود... سریال‌های خانه‌ی سبزو روزی روزگاری، فیلم هامون، نقش مدرس با آن دیالوگ نفس‌گیرش که کمتر کسی می‌توانست حفظش کند و شکیبایی حافظه‌اش عالی بود... و موهایش...
موبایلم زنگ می‌خورد. همان خانم مسن فامیلمان است که حالا خیلی مسن‌تر شده. حدود نود سال.
تو کجایی؟ چرا نیامدی دنبالم خودم آمدم آنقدر شلوغ بود که نزدیک بود که زیر دست و پا له شوم. بعد گریه کنان می‌گوید:
من زنده بمانم و خسرو شکیبایی بمیرد؟....

Thursday, April 10, 2008

زیتون: پیامکی شوم از دیار سیمای جمهوری اسلامی ایران



پیامکی شوم
از دیار سیمای جمهوری اسلامی ایران...

خیلی منتظر بودم در وبلاگستان به خاطر نمایش سریال "پیامکی از دیار باقی" و توهینی که هر شب تعطیلات نوروز به جامعه بخصوص به زنان کرده غوغایی به‌پا بشه.
وقتی بازی‌های وبلاگی رو می‌بینم که چطور با سرعت نور مثل زلزله وبلاگستان رو در می‌نورده اما نمایش این سریال سراسر توهین و تحقیر زنان هیچ عکس‌العملی در پی نداشت خیلی جا خوردم. هر چه در گوگل گشتم جز دو مطلب (زن زمینی) و (کاوه مظفری) که البته جالب بودن، چیزی در موردش پیدانکردم. اما مقایسه کنید این لینک چند امتیاز آورده و لینک سکس بین دو خرس چند امتیاز.
در مورد داستان فیلم نمی‌نویسم که در دولینک بالا هست.
اما تاسفم از اینه که خود تلویزیون، البته کانال چهارش، از ما جلو افتاد.
در برنامه‌ی اردیبهشت امروز ظهر تحت عنوان"تقویت و تحکیم خانواده در ارتباط با مجموعه‌های نمایشی" خانمی محجبه و چادری (مجری در خلال گفتگو فقط به عنوان خانم‌دکتر صدایش می‌کرد و نفهمیدم اسم شریفش چیه) انتقاد جانانه‌ای از این برنامه و سیاست‌‌گذاری‌های صدا و سیما در مورد تحقیر زنان و تبلیغ چند همسری کرد.
خانم دکتر می‌گفت: دست‌هایی در کارند که مردان را به ازدواج دوم تشویق و ترغیب کنند. امکان ندارد فیلمنامه‌ی سریالی که در مهمترین روزهای سال که تقریبا همه وقت تماشایش را دارند بدون هدف نوشته شده باشد. برای ساختن هر فیلمی باید از چندین مرحله( هفت خوان رستم) سخت عبور کرد. تلویزیون شورای سیاست‌گذاری دارد، بازبینی فیلمنامه دارد. تأئید صلاحیت عوامل برنامه دارد. چطور می‌شود این سریال اتفاقی ساخته شده باشد. مجری گفت حتی مدیر سازمان در تعیین خط مش فیلم‌ها تأثیر گذاراست که خانم دکتر تأیید کرد.
خانم دکتر ادامه داد که تماشاگر با دیدن این سریال با قهرمان داستان(آقای منصور سیم‌خواه با بازی محمد‌رضا‌ شریفی‌نیا) هم‌ذات پنداری می‌کند. در دلش می‌گوید عجب مرد زرنگی چقدر قشنگ زن اول را می‌پیچاند!(من خودم در دید و بازدیدهای نوروزی دیدم چطور مردان با دیدن این سریال آب از لب و لوچه‌شون سرازیر شده)
اینکه چرا تلویزیون جمهوری اسلامی ایران شدیدا مشغول عادی‌سازی دوزنه بودن مردان است معلوم نیست. آیا آرزوی( رئیس سازمان)، تهیه کننده یا کارگردان و بقیه عوامل فیلم است؟
او باز تأکید کرد: حتم بدانید هدفی پشت ساخت این سریال ضد زن و ضد تحکیم خانواده هست!
وگرنه موضوع اصلی کلاهبرداری قهرمان فیلم است ولی در سرتاسر فیلم می‌بینیم در تمام قسمت‌ها مستقیما تبلیغ چند همسری می‌شود.
(نوشته‌های توی پرانتز مال منه!)
دم خانم دکتر گرم.
باورکنید این مسئله کم از خلیج فارس و اعدام یک زن نیست که هر پتیشنی براش درست می‌کنن به سرعت هزاران نفر امضاش می‌کنند. این مسئله‌ی اعدام شخصیت تمام زنان جامعه است!

Sunday, February 03, 2008

وبلاگ زیتون: بسی رنج بردم در این سال‌ سی


وبلاگ زیتون
http://z8un.com/



بسی رنج بردم در این سال‌ سی...


چند تا سوال دارم از اونایی که فعالانه تو انقلاب 57 شرکت کردن.

آیا واقعا شما رژیم رو عوض کردین که اینا بیان و بچسبن به حکومت؟
. قیافه‌های تظاهر‌کننده‌ها اینطوری نشون نمی‌ده. یعنی خیلی از شعاردهنده‌هایی که فیلمشونو می‌بینم اگه امروز بودن با اون ریخت و قیافه توسط گشت‌ها دستگیر می‌شدن
آیا درسته (طبق فیلمایی که تو تلویزیون این روزها نشون می‌دن) که اساس شعارها در یک انقلاب مرگ بر یک‌نفر باشه؟ یعنی با مردن شاه همه چیز درست می‌شد؟ و وقتی مرد درست شد؟
چی شد یهو به شعار اتحاد اتحاد اتحاد ای ملت ما با هم متحد می‌شویم تا برکنیم ریشه‌ی استبداد، که همه چپی‌ها هم می‌خوندنش، یهو درود برخمینی هم بهش اضافه شد...
یعنی چی شد همه رفتن زیر پرچم یک نفر. فکر کردن اینو به عنوان رهبر میاریم بعد ازش عنوانشو می‌گیریم؟

و یه سوال دارم از اونایی که عین زالو چسبیدن به حکومت.


آیا شما واقعا فکر می‌کنید مردم انقلاب کردن که شما بیایید سر کار! و تو این 29 سال خونشونو تو شیشه کنید و هر چی شما می‌گید باشه و کسی هم حق اعتراض نداشته باشه؟
چرا یکی از اون خوب‌خوباتون که جدیدا برای انتخابات حرفای قشنگ قشنگ می‌زنه نمی‌گه بابا مردم انقلاب نکردن که ما آخوندا و مذهبی‌ها- چه از نوع راست چه اصلاح‌طلب- بیاییم بشینیم رو گرده‌ی ملت؟

من که دارم می‌بُرم! ...
چی شد که اینطوری شد!


Friday, November 09, 2007

زیتون: انتخوابات مرغ‌های عزا و عروسی

زیتون

http://z8un.com


انتخوابات مرغ‌های عزا و عروسی

اصلاح‌طلب‌ها این روزا حسابی به تکاپو افتادن برای انتخابات مجلس 24 اسفند رأی جمع کنن.
با همه تماس می‌گیرن که بیایید متشکل شیم، جلسه برگزار کنیم، کمک مالی جمع کنیم و این یکی مجلسو دست خودمون(!) بگیریم و چنین کنیم و چنان کنیم.
آخه بگو این همه سال مجلس و رئیس‌جمهوری دستتون بود چیکار کردین؟
می‌گن ایندفعه موضوع فرق کرده. فریاد می‌زنیم و حق ملتو می‌گیریم.
اوضاع چه فرقی کرده؟ معجزه شده؟ شجاعت شما زیاد شده؟ قوه‌ی ناطقه‌تون پیشرفت کرده؟
تازه... تو این سال‌های احمدی‌نژاد چرا هر وقت از سر ضرورت کارمون به شماهایی که مسندی دست‌دوم در اختیار دارید افتاده با تبختر باهامون رفتار کردید و سنگ جلو پامون انداختید که هر چی باشه ما هنوز یه گوشه از حکومتو در دست داریم و یه گوشه‌ی لحاف ملا هنوز دست ماست و شما دگراندیشید و...
حالا چی شده که ما باز به‌دردخور شدیم؟
بیچاره ما مرغ‌های عزا و عروسی

Thursday, October 18, 2007

زیتون: مگه رقص چشه

زیتون
http://z8un.com/



کلاس حرکات موزون


من: الو، ببخشید اونجا ورزشگاه ِ ... نه‌ نه، منظورم کلاس حرکات ِ... چه‌طور بگم؟ دوستم شماره شما رو داده گفته کلاس حرکات موزون دارید.
خانمی که گوشی رو برداشت با شجاعت: منظورت کلاس رقصه؟
آره داریم! همه نوعشم داریم. رقص ایرانی، عربی، هندی، اسپانیولی و....
- من فکر کردم نباید اسم رقصو بیارم. مونده بودم چه‌طور بگم که براتون بد نشه.
اون خانمه: مگه رقص چشه؟ غلط می‌کنن بخوان بمون گیر بدن!
- یعنی نمیان بازرسی؟
- خوب بیان. چه جوری می‌خوان ثابت کنن اونجا کلاس رقصه؟ از بیرون صدای آهنگ میاد که کلاسای ایروبیک هم تندترشو می‌ذارن. در ثانی اونا حق ندارن بدون در زدن وارد شن. تا یالله بگن شروع می‌کنیم حرکات بدنسازی!
- آهان:)
(خواستم به‌شوخی بگم که مثلا من اگه بازرس باشم چی! اما ترسیدم این کارم درجه‌ی شجاعتشو کم کنه
)

Saturday, September 08, 2007

وبلاگ زیتون : لایحه‌ی جدید- به اصطلاح- حمایت از خانواده

وبلاگ زیتون


ای زن
به تو از فاطمه اینگونه خطابه

ارزنده ترین زینت زن
حفظ حجابه
...............

خدای من
حتی مرغ ها وضعشون از ما بهتره




وقتی مفاد لايحه‌ی جديد حمايت از خانواده را می‌‌شنوم٬ چشمام سياهی می‌ره.
آيا دارم درست می‌شنوم! اين همه عقبگرد ممکنه!
اين همه توهين و قانون‌های قرون وسطایی به زنان بس نبود؟ حالا لایحه‌ای به این مزخرفی!؟

- مردان برای ازدواج‌های دوم و سوم نياز به اجازه‌ی همسر اول ندارن!
تا حالا که نياز بود وضع اين بود٬ وای به از اين به بعدش!
فقط تشخیص دادگاه که قاضی‌هاش مَردن مهمه. تشخیص اینکه مرد تمکن مالی داره( بر طبق اسلام ۱۴۰۰ سال پیش٬برای ازدواج یک حصیر پاره برای زیر انداز همخوابگی کافیه!)
و عدل رو رعایت کنه. یعنی اگه امشب یه سیلی زد به همسر دوم. فرداش یکیشو محکم‌تر بزنه به همسر سوم. همسر اول رو که باید زیر لگد له کرد(برای تادیب)
- مردان برای ازدواج موقت دیگر احتياج به سند و مدرک ندارن. نه تاحالا داشتن!
این کثافتی که کشورمون رو فرا گرفته دیگه علنی می شه...
(بيچاره سندصيغه فروشان! کارشون کساد شد...)

وای بر ما...
وضع قوانين کشور ما به کجا رسيده.
برای زن در حد يک مرغ هم حقوق قائل نيستن!

یاد این شعار مخصوص زنان در جمهوری اسلامی می افتم:
ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است...
خدای من...
حتی مرغ ها وضعشون از ما بهتره...

چکار باید بکنیم؟
برای مقامات نامه بنویسیم که بابا ما آدمیم؟ بریم تو خیابون فریاد بزنیم؟ سرمونو به دیوار بکوبیم؟
کمکی! چاره ای!

آقایان عزیز
شما واقعا از این وضع راضی هستید؟
در واقع با تصویب این لایحه توهینی هم به آقایون می شه. یعنی اونا رو تا حد یک خروس و یا یک شتر نر مست پایین میارن...

پ.ن.
سایت میدان چند نوشته در این مورد داره.

Wednesday, June 20, 2007

وبلاگ زیتون : عقب‌نشینی مفتضحانه حاکمان از سنگسار


وبلاگ زیتون
http://z8un.com/


عقب‌نشینی مفتضحانه حاکمان از سنگسار!


قرار بود فردا 31 خرداد پنجشنبه ساعت 9 صبح جلوی در بهشت زهرای تاکستان دو نفر را سنگسار کنند.
مکرمه ابراهيمي، 43 ساله که 11 سال به همراه مردي که از او يک فرزند دارد در زندان چوبين قزوين منتظر سنگسار بودند.
قاضي شعبه يکم دادگاه جزايي تاکستان که حکم رجم(سنگسار) را صادر کرده، قرار بود خودش هم در محل اجراي حکم حضور داشته باشد و اولین سنگ را هم خودش بزند!
هر چه نیروهای فعال حقوق بشر و مردم بر علیه این حکم فریاد زدند راه به جایی نبردند و مرغ حاکمان یک پا داشت.
حالا چطور شد ناگهان تغییر عقیده دادند و حکم سنگسارِ فردا لغو شد؟
دلیلش جز ترس و وحشت از مردمی که خودشان از آنها دعوت کرده بودند در مراسم فردا حضور داشته باشند چه می‌توانست باشد؟
ترس از ضبط این عمل وحشیانه و متعلق به قرون وسطی توسط دوربین‌ها و موبایل‌ها و انتشار وسیعش در دنیا به وسیله‌ی اینترنت.. مثل فیلم مرگ وحشتناک "دعا" آن دخترک 17 ساله‌ی کرد عراقی که با لگد آقایان متعصب هموطنش کشته شد!
ترس از تغییر مسیر سنگ‌ها به سوی خودشان...
ترس از بی‌آبرویی کامل.
این‌ها حتی چاله‌‌ ها را کنده بودند و سنگ‌ها با کامیون به محل حمل شده بود.
کاش می‌شد در چاله‌ها ظلم و بی‌داد و دیکتاتوری‌ را برای همیشه دفن کرد...