و در آستانه این سال امیدوارم تیغ سانسور و فیلترینگ به همت بچههای پنلاگ
از گردن وبلاگنویسان و سایتهای اینترنتی برداشته شود
http://yadname.blogspot.com/2005/12/blog-post_113604871282565693.html
http://7weblogs.blogspot.com فوروم 7 وبلاگ رامین مولائی .................................. molai@gmx.de ایمیل
در يك وبگردي جانانه به وبلاگ خاتمي رسيدم و با خواندن اولين پستش نتوانستم خشمم را مهار كنم و چقدر دلم مي خواست يكبار باهاش چشم تو چشم مي شدم و همه ي حرفهاي دلم را بهش مي زدم . چقدر يك نفر بايد شيفته حرف زدن و سخنوري باشد كه بعد از هشت سال حرف و حرف و حرف باز هم دلش بخواهد همان جملات و عبارات را عينا به كار ببرد و خسته هم نشود ؟ به راستي اگر اين همه پشتكاري كه در حرف زدن داشت را يك ذره شايد فقط يك هزارمش را عمل مي كرد الان ايران ، سرزمين گل و بلبل شده بود و ما ديگر دغدغه ي نيروگاه هسته اي و اسرائيل و آمريكا و چاپ كتاب و ساخت فيلم و ... هزار بدبختي ديگر را نداشتيم.
از عدالت مي گويد و من نمي فهمم كجاي قتل عام دانشجويان و قتل هاي زنجيره اي و كشتار مهاباد و صدها افتضاح ديگر كه در زمان او روي داد نشاني از عدالت دارد . از ايراني آباد و سرافراز و ... (حتي از نوشتن اين كلمات هم عقم مي گيرد بس كه شنيدم) حرف مي زند و من واقعا نمي فهمم چطور مي شود حتي به اين ايران فكر كرد وقتي ازش هيچي باقي نمانده ، وقتي هوايي كه بايد نفس بكشم را از من دريغ كردند ، وقتي حتي نمي توانم با دل سير به يك كتاب فروشي بروم و كتابهاي مورد نظرم را بخرم بس كه گرانند و بس كه زندگي چاله چوله دارد و بايد پرشان كنم وقتي يك دانه از قرصي كه هر روز بايد يكي و نصفي اش را مي خوردم هزار و چهارصد تومان پولش بود ، وقتي هشت سال سكوت و رخوت و سستي (دلم مي خواهد چهار تا كلمه تندتر بكار ببرم اما ...) او حاصلش دلمردگي و افسردگي و كلي خودكشي بين جوانان بوده است. بي هدفي ، بي كاري ، بي هويتي ، بي عدالتي ، بي شرفي ، بي وجداني و يك ميليون بي ديگر حاصل هشت سال خنده و لبخند ژوكوند رئيس جمهوري است كه با بيست ميليون اميد توي عباي شكلاتي ! آقا ريخته شد.
آقا جون من مي خواهم دو تا رايي كه به شما دادم را پس بگيرم . مي خواهم بگويم گه خوردم كه توي ستادتان فعاليت مي كردم و كل تهران را براي پخش پوستر و زدن مخ مردم براي راي دادن به شما زير پا گذاشتم و يك ماه هم پاي نازنينم به خاطر كشيده شدن تاندونش توي گچ رفت ! غلط كردم توي تجمعهايي كه به خيالم راه رسيدن به دموكراسي !!! را هموار مي كرد شركت كردم و كاش تصوير جواني كه در يك قدمي من با پنجه بوكس خونين و مالين روي زمين افتاده بود از ذهنم پاك مي شد . كاش يادم مي رفت آن موقعي را كه جنابعالي پا روي پا انداخته بوديد و با خانم كريستين امانپور دل ميداديد و قلوه مي گرفتيد و خدا مي داند چقدر به ريش امثال من كه با قلب ملتهب و فشار خون دويست و دهان باز و چشمان پر از اشك به حرفهايت گوش مي كردم و همه حرفهايت را روي نوار ويدئو ضبط مي كردم مي خنديديد ... و چه احساس خوشايند و در عين حال تلخي داشتم وقتي دو سال پيش بالاخره آرشيو نوارهاي ضبط شده از همه ي سخنرانيهايتان ( بخصوص تبريك عيد نوروز گفتنت را كه خيلي دوست داشتم) و روزنامه هاي دوم خردادي و سلامهاي ناياب و پوسترها و بروشورهاي شما را ريختم توي زباله و نفس راحتي كشيدم.
البته وظيفه ي خودم مي دانم كه از سرزمين مادري گل و بلبلم كه آغشته به مونوكسيدكربن آن هم صد و چهل برابر اندازه هاي استاندارش شده است ، از دنياي فيلترشده سايتها و وبلاگها ، از هزاران بيكار و الاف مثل خودم ( چاره اي ندارم جز اينكه بساط چس فيل _ ببخشيد ذرت بوداده_ فروشي جلوي وزارت ارشاد يا وزارت علوم يا سازمان صدا و سيما پهن كنم و مدرك فوق ليسانس از دانشگاه سراسري با رتبه اول را هم هزار تا كپي بگيرم و يك قيف درست كنم و چس فيلها را بريزم تويش و بفروشم به مردم هر چي باشد از تن فروشي و هزار راه درآمد سخت ديگر كه آسان تر است! ) ورود حضرتعالي را به وبلاگستان تسليت (از افعال معكوس استفاده كردم) عرض مي كنم.
اي كاش مي توانستم
_ يك لحظه مي توانستم اي كاش _
بر شانه هاي خود بنشانم
اين خلق بي شمار را
گرد حباب خاك بگردانم
تا با دو چشم خويش ببينند كه
خورشيدشان كجاست
و باورم كنند.
اي كاش
مي توانستم!
ا.بامداد
بنیاد فرهنگ ایران در استرالیا سال ۲۰۰۶ را سال گرامیداشت کوروش بزرگ
نامیده است و از همه ایرانیان، سازمان ها، انجمن ها، بنیادها، رسانه های ایرانی
برونمرزی، پژوهشگران، نویسندگان، مترجمین، روزنامه نگاران، هنرمندان، استادان دانشگاه و
انجمن های دانشجویی در سراسر جهان می خواهد که در انجام این کوشش بزرگ میهنی دست
یاری دهند. .
http://nikahang.blogspot.com/2005/12/blog-post_113515204239260965.html
يادتان باشد اين زمين است که ميچرخد
http://datterenmin.blogspot.com/2005/12/blog-post_19.html
صبح"تغییر" قانون (!) اساسی آخوندی نزدیک است ؟
دوتا "صف" وجود دارد"
؟37هزار (!)" امضا" در ظرف 5 روز (!) و چه و جه و جه؟پ
پس چرا این جا فقط "823" امضا ؟
http://www.petitiononline.com/mod_perl/signed.cgi?womeno
آدينه, 25 آذر 1384 برابر با 2005 Friday 16 December
.......................................
صبح نزديک است - اطلاعيه امضاکنندگان اوليه طرح رفراندوم
يک سال قبل در چنين روزهايی فراخوان کوتاهی برای جمع آوری امضاء برای درخواست برگزاری رفراندوم روی قانون اساسی ايران منتشر شد. اگر چه در کمتر از پنج روز از سوی حکومت ايران، سايت کامپيوتری که برای جمع آوری امضاءجهت اعلام همراهی با اين درخواست در نظر گرفته شده بود , مسدود شد، اما علی رغم اين انسداد حدود 37هزار نفر موفق شدند که آن را امضاء کنند. بيش از 400 نفر از شخصيت های حقوقی و حقيقی فرهنگی و سياسي، در داخل و خارج از کشور از اين درخواست پشتيبانی کردند....
…اکنون دو صف روشن در کشور و درميان نيروهای سياسی به وجود آمده است. در يک صف نيروهايی قرار گرفته اند که معتقدند صاحب واقعی کشور و صاحبخانه مملکت مردم هستند. برای حل تمام مشکلات تنها يک راه موجود است… تغيير قانون اساسی فعلی هستند…
در سوی ديگر صف کسانی قرار گرفته است که با حفظ چهارچوب قانون اساسی فعلي، پايه مشروعيت حکومت را در جايی غير از رأی و خواست مردم قرار می دهند…
… در اين ميان راه سومی وجود ندارد…. .
اين حجم عظيم استقبال و پشتيبانی و حرکت پس از انتشار يک فراخوان ساده برای امضای يک درخواست، حکايت از درستی هدف جنبش رفراندوم می کند.
اين بهترين و کم هزينه ترين راه برای شکست بن بست کنونی و نجات کشور است ...
ایران امروز ان لاین
http://www.iran-emrooz.net/index.php?/news1/more/5816/
آدينه, 25 آذر 1384 برابر با 2005 Friday 16 December
مرگ چون ابر سياهی بختکوار روی تهران افتاده است و اين نمادی از اين سرزمين طاعون زده است. از آسمان و زمين مرگ میبارد و اين سرنوشت محتوم مردمی است که سرنوشت خود را به دست مردهگانی از گور برآمده سپردهاند، موميايیهای بيرون آمده از اعماق قرون.
از ميان کشتهشدهگان فاجعهی سقوط هواپيمای سی130 چند نفری را از نزديک میشناختم اما مرگ غريبانهی حسن قريب بيش از همه ناراحتام کرد او خبرنگار ايسنا بود و جوانی با سری پرشور. هشت مارس در پارک لاله شاهد دستگيری او توسط نيروی انتظامی بودم آن موقع نمیشناختماش اما او را همراه دوستی که میشناختم دستگير کردند و هر چه کارت خبرنگاریاش را نشان میداد و میگفت خبرنگار ايسنا ست افاقه نکرد و او را دستگير کردند و بردند. حالا که مرده است شهيدش میخوانند و اشک تمساح برایاش میريزد. خبرنگار خوب از ديد حضرات خبرنگار مرده است و اينان هم مردهپرستی و مردهخواری و مراسم عزا گرفتن حرفهی ابااجدایشان است. رسم و سنت شادی ندارند و در عزا پر درمیآورند و روح تازه میکنند و استخوان میترکانند...
چه میتوان گفت که تکرار مکررات نباشد... زندگی رنگارنگ است اما مرگ يک رنگ بيشتر ندارد و دريغ که در اين بازی شوم ما نيز وارد بازی دشمنانمان شدهايم و نوشتن از مرگ را آموختهتر از نوشتن در مورد زندگی داريم.
هر نفسی که در اين هوای مرگبار میکشيم و بيرون میدهيم بهجای آنکه مفرح ذات باشد و ممد حيات ناقوس مرگ است و اين مرگ تدريجی بهترين سرنوشتی است که برایمان رقم زنده شده است... نمیدانم تا کی تا کی بايد چون گنجشکی که در زير نگاه افعی خشکاش زده است با بلعيده شدن خود را انتظار بکشيم...
http://www.shabah.ir/archives/002362.php