نگاه فراساختاری حسین درخشان به ایران و ورای آن
طنز سیاسی - «اکبر جان، نفت ایران مال تو و خانواده تو است»
ماموران اطلاعاتی دولت نروژ رونوشت بخشهایی منتشر نشده از خاطرات علی اکبر هاشمی رفسنجانی را از ویلای مورد اقامت مهدی هاشمی رفسنجانی در جنوب اسپانیا به دست آورده اند که در آن وی از طرف آیتالله خمینی به عنوان سردار سازندگی معرفی شده و استفاده از منابع نفت و گاز کشور بطور انحصاری در اختیار وی و خانوادهاش قرار گرفته است.. باتوجه به اهمیت این سند، «چلغوز» تصمیم گرفت که در شمارهای ویژه متن کامل آن را عینا منتشر کند.
صبح ساعت چهار و نیم صبح بیدار شدم। یاسر بیدار شده بود و گریه میکرد. عفت خانم صبح که بیرون رفته بود پول نداشت که پستانک بخرد. بسیار زن بخشنده ای است. سر راه هر چه پول داشت داده بود به یک آدم نیازمند. مثل خودم روح کار خیر و عدالت اجتماعی تا اعماق وجودش ریشه دارد. برای آرام کردن یاسر شروع کردم یکی از گزارش های روی میزم را با حالت اواز و لالایی خواندن. محسن [رضایی] در گزارش نوشته بود که سه هزار تا از نیروهای بسیج در عملیات اخیر شهید شدهاند. کمکم گریه یاسر بند آمد و شروع کرد به خندیدن. ولی من دلم با آن نوجوانهای بسیجی بود که پرپر شده بودند. حاضر بودم یاسرم را مثل علی اصغر امام حسین بدهم تا سیصد، چهارتا از این بچههای معصوم مردم را برگردانم. کمی گریستم و قرآن خواندم. آرام شدم. عفت خانم لطف داشت و وقتی بیدار شد گفت که من بهترین پدری هستم که تا حالا بین مسوولین دیده است. خانم بسیار قدرشناس و لطیفی است.
پیاده از جماران راه افتادم تا بروم بهارستان برای جلسه مهم مجلس। کوپن های بنزینم را دیروز دادم به پدر دوست فقیر فایزه که بنده خدا راننده اش بیکار شده. گفتم کوپنها را در بازار آزاد بفروشد تا خرج آشپز خانوادگیشان را هم بدهد. مردم در فشارند و این قلب مرا میخراشد. سر راه مردم اظهار لطف میکردند. فکر میکنم اگر آقای ریگان هم مردم چنین قدرشناس و مومنی داشت این قدر دنبال جنگ نمیرفت. در راه به مهندس موسوی برخوردم. سوار بنز متالیک سیاه طاغوتی اش بود و با خانمش (که حجاب خیلی زننده ای داشت) میرفت به نخست وزیری. مهربان است. تعارف کرد تا مرا هم برسانند. گفتم من سوار بنز نمیشوم. دلم نمیآید مردم را این چنین در فقر و رنج ببینم و خودم با خانمم عقب بنز متالیکم لم بدهم. دلخور شد و رفت.
جلسه غیر علنی بود و کمی دیر رسیدم। عذر خواستم و گفتم که تقصیر مهندس [میرحسین موسوی] بود که مرا سوار نکرد و مجبور شدم پیاده بیایم. عرق کرده بودم. آقای کروبی با محبت عجیبی دستمالش را درآورد و با ظرافت شروع کرد به خشک کردن عرق از روی پیشانیام. به او لبخند زدم و تشکر کردم. با همان لهجه شیرین لریاش گفت که حاضر است برای من جان بدهد. گفتم خدا همه ما را در راه اسلام به شهادت برساند.
وسط جلسه علنی درباره بودجه از بیت امام به موبایلم زنگ زدند। احمد آقا حال یاسر را میپرسید. دیشب صدای گریهاش را شنیده بود. صدای امام هم از دور میآمد. صدایشان وجودم را گرم کرد. به رمز به احمد آقا خبری را که آقای ری شهری داده بود رساندم. راجع به این که از بیت آقای منتطری (به آن به رمز میگفتیم کبابی نایب) بطور مرتب با سفارت شوروی تماس دارند و بوی شیطنت از این کارها میآید. احمد آقا قول داد که با امام صحبت کند. با من موافق است که بیت آقای منتظری دارد از موقعیت ایشان سوء استفاده میکند و این خطری برای آینده انقلاب و مسوولین مخلص نظام خواهد بود.
ناهار را مثل روزهای قبل با پاسدارهای مجلس خوردم। نان تافتون گرفته بودند از نانوایی سرچشمه که با پنیر کوپنی میل کردیم. شهید بهشتی همیشه از نانوایی سرچشمه تعریف میکرد. بیاد ایشان افتادم و غذا به سختی از گلویم پایین میرفت. ولی پاسدارها خیلی مهربان بودند. یکی شان برای تلطیف جو شروع کرد به تقلید از سبک حرف زدن مهندس بازرگان با آن لهجه فرانسوی و عینک و آن دمب خری که این لیبرالها همیشه گردنشان آویزان میکند. [ویراستار: منظور کراوات است] کمی خنده بر لبانم آمد. چقدر خوب شد که این افراد غربزده و ضدانقلاب و طاغوتی را از امام دور کردیم. احمد آقا هم نقش مهمی داشت و ما همه به او مدیونیم.
عصر در دفتر بهارستان در حال چرت بعد از ناهار بودیم که آقای خامنهای زنگ زدند। نمیدانم چرا ایشان همیشه بدموقع زنگ میزنند. داشتم در خواب آقا امام حسین را میدیدم که دست مهدی و محسن را گرفته بودند و راه میرفتند و با من با لحن خیلی آرام و مهربانی صحبت میکردند. میگفتند که برای برپایی عدل و قسط به من امید زیادی دارند و میفرمودند که نباید از یزیدان زمانه بهراسم و باید هر جور شده تلاشم را برای مبارزه با فساد و دزدی بیت المال ادامه دهم. بعد هم با کف دستشان صورت مرا نوازشی کردند که بعدش با صدای تلفن آقای خامنهای بیدار شدم. ولی جای دست اباعبدالله چند ساعت داغ بود و التهاب داشت. انشالله خیر باشد. پس از خواب نماز شکر بجا آوردم. خیلی مهم است که سیدالشهدا از انسان راضی باشد.
شب جلسه سران قوا در منزل امام بود। من و احمد آقا و مهندس موسوی و آقای اردبیلی بودیم. آقای خامنهای کمی ناخوش بودند اجازه خواسته بودند که نیایند. بحث راحع به جنگ بود. همه آقایان متفق بودند که وضع جنگ بخوبی پیش میرود و باید تا فتح بغداد و قدس ادامه داد. حتی آقای مهندس موسوی پیشنهاد میکرد که باید برای فتح لندن و پاریس و واشنگتن هم از الان برنامه ریزی کرد. امام ساکت بودند و چیزی نمیگفتند و گهگاه به من نگاهی میکردند. میدانستم که مثل من مخالفند. بعد نظر مرا پرسیدند. گفتم که من با هر جور خشونتی مخالفم و بهتر است همین فردا جنگ را تمام کنیم و دوران سازندگی را شروع کنیم. آقای مهندس موسوی عصبانی شد و اجازه خواست و به دستشویی رفت.
امام استراحت دادند و همه رفتند در حیاط هوایی بخورند। ولی من را در اتاق نگه داشتند و آرام در گوشم از من تشکر کردند و فرمودند که من را مثل مرحوم حاج آقا مصطفی [ویراستار: فرزند امام] دوست دارند و درست نیست که من در بین مردم نظر مخالف با آقایان نشان دهم. فرمودند که بهتر است من در ظاهر و در نماز جمعه ها و سخنرانیهای عمومی از جنگ دفاع کنم و حرفی از مخالفتم به میان نیاورم.
بغض کردم. قطره اشکی از صورتم چکید. امام با آن دست لطیفشان اشکم را پاک کردند و به آرامی فرمودند که خودم را برای دوران سازندگی پس از جنگ آماده کنم. بعد در گوشم جوری که هیچکس متوجه نشود گفتند که از همین حالا بهتر است مهدی و محسن و یاسر را بفرستم تا برای مدیریت صنعت نفت و گاز خود را آماده کنند. گفتند سازندگی نیاز به درآمد نفت دارد و آقای خامنه ای چون اهل دنیا و منافع دنیوی نیست نمیتوانند خوب از این عهده برآیند. گفتند که: اکبر جان، نفت ایران مال تو و خانوادهی توست. خودت را برای امیرکبیر ایران شدن آماده کن. نفسم بند آمده بود. از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم که امام این چنین به من اعتماد داشتند. انگار که خوابم تعبیر شده بود.