Saturday, September 08, 2007

وبلاگ شبح: گفت‌وگو در آیینه

وبلاگ شبح
http://shabah.org/

گفت‌وگو در آیینه



مهم نیست کجا هستیم و چه می‌کنیم. هر کجا که باشیم و هر چه بکنیم مهره‌یی در این دستگاه مخوف انسان کشیم. هر چه باهوش‌تر باشیم مهره‌ی حساس‌تری هستیم. این چرخی که با هر چرخش‌اش میلیون‌ها انسان را له می‌کند روی دوش ما سوار است. گریزی نیست. انسان بودن چون بیماری نادری چهره‌مان را کودن می‌کند. مبارزه برای ساختن جهانی انسانی بیش از این که ارزش باشد نوعی حماقت بنظر می‌رسد. چه‌گوارها فقط به درد تی‌شرت می‌خورند و گل‌سرخی‌ها و مهدی رضایی‌ها به تاریخ پیوسته‌اند. ریاکاری و دوروئی سکه‌ی رایج روز است و شرافت و آزاده‌گی سکه‌یی از رواج افتاده مربوط به عهد دقیانوس. در بدترین و یاس‌وارترین روزهای زنده‌گی‌ام از امید نوشته ام و از این که باید شعله‌ی امید به رهایی انسان را در دل زنده نگه‌داریم. از این که چون پیرمردان غروغر کنم و چون پیرزنان نفرین بی‌زارم. یادش بخیر شاملوی بزرگ روزی در این روزهای آخر که وضع جسمی‌اش بسیار بد بود و من با چشم‌های نم‌گرفته تماشای‌اش می‌کردم حرف به شرایط و روزگار کشید گفت ما چون جلبک‌هایی که در دهانه‌ی آتش‌فشان زنده‌گی می‌کنند باید شرایط دشوار را تاب بیاوریم و می‌گفت زنده‌گی می‌تواند تداوم یابد حتا در دهانه‌ی بی‌هوا و بی‌آب آتش‌فشان. راست می‌گفت او تا دم مرگ به انسان امیدوار بود و به این که روزی زنده‌گی شایسته‌ی انسانی بر روی این کلوخ تی‌پاخورده جریان خواهد یافت.

چه باید کرد؟ گاهی به هر لقمه غذایی که فرو می‌دهم خیره می‌شوم و می‌گویم این لقمه را به ازای تحمیق واستثمار چند انسان بدست آورده‌ام؟ باز با خودم می‌گویم سهم چندانی از این زمین نصیب نبرده‌ام که شایسته‌اش نباشم.

به هر حال وضعیت چنین است که می‌بینید. روز چون گرگی پا از خانه بیرون می‌گذارم تا دست قاتلین برادران و خواهران‌ام را ببوس‌ام و برای نواله‌یی ناگزیر گردن کج کنم و شب پای مانیتور به چریکی آزادی‌خواه تبدیل شوم که قلب ارتجاع را هدف قرار داده است. و بعد نیمه شب هراسان از خواب بیدار می‌شوم این وجدان لعنتی خواب آرام را از چشم‌های‌ام می‌رباید. آیا به کاری که روز می‌کنم و حرفی که شب می‌زنم باور دارم؟ آیا شخصیت ریاکار و دورویی هستم که حرف‌ام با عمل‌ام در تضاد است؟ با خود می‌گویم چه کنم کجای زمین بروم تا در خدمت این هیولای ویران‌گر نباشم؟ به کدام حکومت در جهان امروز مالیات بدهم که گلوله نشود و جان انسانی را نگیرد؟ که رادیو و تله‌ویزیون و روزنامه و کتاب نشود و به تحمیق و استثمار مردم نپردازد...

روزی زنده‌گی کردن در اینجا را انتخاب کردم همان روز می‌دانستم که دارم زنده‌گی در مردابی عفن را انتخاب می‌کنم. می‌دانستم اگر بخواهم زنده‌گی کنم. بخواهم سهمی از حیات اجتماعی کشورم به‌عهده داشته باشم بسی بوی لجن خواهم گرفت... اما شما نشان‌ام بدهید به کجای این جهان بروم که از کثافت انباشته نشده باشد. در مرداب نیلوفر هم که باشیم باز رنگ و بوی مرداب می‌دهیم.

این‌ها را برای چه نوشتم؟ فقط برای آن که خشم و نفرت‌ام را روی صفحه‌ی کیبرد خالی کنم. برای خودم دادگاهی تشکیل دادم که متهم و وکیل و دادستان و هیئت منصفه و قاضی‌اش خودم بودم. دادگاهی که همیشه در سرم پرپاست و این‌بار این‌جا در معرض دید شما گوشه‌یی از آن را اجرا کردم. حالا می‌روم و با خیال آسوده سر بربالش می‌گذارم و می‌خواب‌ام و خواب‌های خوب می‌بینم. می‌دانم به قول شاملوی بزرگ، ما بدی کردیم اما بدی نبودیم.

غبط می‌خورم به انسان‌های که روزی بر این کره زنده‌گی خواهند کرد بدون آن که حیات‌شان در رقابتی احمقانه و از خودبی‌گانه در گروی مرگ دیگری نباشد. انسان‌هایی که لقمه از دهان یک‌دیگر بیرون نمی‌آورند و گرگ یک‌دیگر نیستند. جهانی آزاد و برابر و انسانی.


پی‌نوشت

الان که متن آپلود شده را دیدم تازه به صرافت افتادم که امروز ۱۷ شهریور است. انسان‌هایی که در این روز به خاک افتادند چه مومنانه نام آزادی را فریاد می‌زدنند.