Thursday, January 19, 2006

وبلاگ امشا سپندان

خیر است انشاالله!

راننده تاکسی پیچ رادیو را می چرخاند، اخبار شروع شده است. بحث پرونده هسته ای ایران...راننده تاکسی دستمال یزدی را بر می دارد، آیینه بغل را پاک می کند، غرولند کنان می گوید با این حماقت های این ها جنگ رو شاخشه. عجب گیری کردیم خدا...مرد حدودا پنجاه سالی دارد...روی صندلی جلو کنار راننده نشسته است...سری به افسوس تکان می دهد و می گوید مملکت را دودستی انداخته اند در سراشیبی سقوط، با این وضعیت حتمن جنگ میشه...راننده می گوید هنوز از بدبختی های جنگ قبلی راحت نشده یک جنگ دیگه، خدایا عجب ملت بدبختی هستیم ما. دخترک که کنار من نشسته است، که هم سن وسال من است، که دانشجو است رو به دوستش که او هم هم سن و سال من است و دانشجو می کند، لبخند زنان می گوید: وای! فکرشو بکن جنگ بشه...خیلی باحال میشه ها!نه؟ هممون دوست پسر آمریکایی پیدا می کنیم. ایول!