Tuesday, January 03, 2006

وبلاگ یادداشتهای ماری مهرمند

نقطه آغاز شعله ای سرد، برای تاريخی که هرگز ساخته نشد

دروغ است اگر بگوييم صدای مخالفان دولتی را نشنيده ايم، ‌و گوشهايمان گرفته است اگر از بحث های امروزی حکومتی بی خبريم. از چشمهايمان استفاده نکرده ايم اگر روزنامه های موافق و مخالف را نمی شناسيم. مغزمان بی مصرف مانده است اگر انديشه نباشد. دستهايمان به چه درد می خورد اگر ننويسد؟ و لبهايمان چه فايده دارد اگر فرياد حنجره را پنهان کند؟ پاهايمان چه مصرف دارد اگر به جنگ نرود،‌راه نرود، نايستد؟ در زمانيست که پا روی ميز بی فکری دراز کرده ايم، عادت داريم به گذشتگان ايراد بگيريم و ادعا کنيم همه چيز فرق می کرد اگر انقلاب نمی شد، اگر شاه می ماند، اگر خمينی می رفت،‌ اگر بازرگان...

گرفتاری نسل امروز اين است که در انديشه سوخته تغيير جشن پيروزی بر پا کرده است. آفتاب را از ورای شيشه سياه عينک دوگانه اش می بيند، زندگی را در يک جعبه مبحوس کرده است و دم از آزادی می زند. نسل امروز آزادی نمی شناسد. تبعيد شده است در دورافتاده ترين محدوده ذهنش که تاريخ را گم کرده است. تمدن ديگر معنا ندارد وقتی در کتابها هم فراموش می شود. نسل من عادت کرده است انتظار شنيدن فریادی از دوردست را بکشد، لذت می برد از قهرمان نگری، و به سرعت باد تمام لحظه های قهرمانانه اش را به دست فراموشی می سپارد. اين نسل به سادگی نشسته است روی مبل های بی فکری زمان که جدال سرسختانه گلسرخی ها را از ياد برده است،‌ از جنگ قصه ها می سازد و رزمندگان را به باد تمسخر می گيرد. نسل من خود را که نمی شناسد هيچ، گذشته اش را هم نمی شناسد و هيچ تلاشی برای يافتن دوباره هويت گم شده خود نمی کند. نسل من،‌ دليل نابودی وطن من است.

مردم من سوء استفاده از مذهب را کاسبی پر درآمد خود کرده اند. به جای اشاعه فرهنگ،‌ مذهب را نيزه کرده، روزنامه های ضد مذهب منتشر می کنند. مردم من ديگر قلم را نمی شناسند، ادبيات نمی دانند، هنر نمی خوانند، انديشه، نمی بينند. نسل من از کدامين روزنه تاريک هستی انتظار تغيير دارد زمانی که دستهايش را بر پايه سست عدالت گم شده تکيه داده است؟ اين کدامين انقلاب بدون خونريزی است؟‌ کدامين صلح و تمدن که از آن دم می زنند؟ ما را چه شده، که روزنامه نگارانمان در تبعيد، هنرمندانمان زير خاک، رزمندگانمان زير چادرهای پوسيده غم، نجارانمان زير آسمان مرزبندی شده شهر آواز آسوده آزادی احساس وطن می خوانند.

گذشتگان هر چه بود کردند. شيشه ها شکستند، مرثيه ها خواندند، روزهايشان را با صدای نارنجک که آسمان سياه را می شکافت به شب رساندند،‌ خيابانها بستند، پرچم ها سوزاندند،‌ خانه ها ساختند، قانون ها شکستند، به بهانه کلام های زنجيروار و چند خط هيجان شب نامه انقلابها کردند، تاريخ ساختند. اگر هم بد بود، برايمان بد ساختند، ولی ساختند. ما چه ساختيم؟ ما چه کرديم که حتی برای فرزندانمان هم قصه آرش نخواهيم خواند. کاش می شد سخن پايداری هدف در گوشهايمان می پيچيد و از ذهنهايمان نمی رفت. هرچند که هدف، ديگر جز يک واژه سه حرفی معنای ديگری ندارد. آدمها شده اند مهره هايی سخن گو که روزانه در جنبش مفردانه شان از ديگری در ورای وحشت نردبان شدن فاصله می گيرند. و اين فاصله آنچنان عميق است که با سالها آجر و سيمان هم پر نمی شود،‌ چه رسد به کتاب و کاغذ.

هدف را بايد از چشمهای خود آغاز کرد. ما، مردمانی که سرسختانه با ادغام مذهب با سياست مخالفت می کنيم با باور اين امر که جامعه پس از انقلاب مذهب را از دست داده است با دستهای خود مذهب و سياست را در جعبه ای آهنين کرده و با خود به همراه می کشيم. با وجود اينکه اگر حقيقت را درک کنيم هرگز به اين باور نخواهيم رسيد. نسل من، نسل دوستان من، نسل کشور من با دستهای خود تاريخش را زير خاک می کند و روی آن حتی يک نهال هم نمی کارد تا برای آينده، نهالی هم ياری نکرده باشد. هر چه باشد، دستهايمان حيف است برای بهبودی کار کند و پاهايمان بيشتر، تا برای اکنون بجنگد. همين که هست برايمان کافيست. آيندگان هم...

روزی خواهد رسيد که فرزندانمان از ما قصه تاريخی را خواهند پرسيد که نساختيم. آن روز به ديوارها خواهيم گفت: "بيچاره اسفنديار".