Monday, January 16, 2006

وبلاگ فرنگوپولیس

دیو چو بیرون رود...

بیست و هفت سال پیش، در چنین روزی خاله ام با پیکان صورتی اش--که آن رنگ ماشین را این روزها فقط باربی سوار می شود-- بوق بوق کنان جلوی خانه مان ایستاد و من و خواهرم دوان دوان به سوی پنجره آشپزخانه رفتیم و از بالا او را که با خنده به ما علامت می داد که پایین برویم نگاه کردیم. مادرم هم آمد که ببیند چه شده. خاله ام با فریاد شادی از ماشین بیرون پرید و رقصان گفت: "فریده باجی... شاه رفت!!!!" مادرم با افسوس سرش را تکانی داد و گفت: "بسه... خجالت بکشید. جعمش کنید.... " بعد با لحنی سرزنش بار به خاله ام گفت: " بیا بالا چایی بخوریم! "

من ده ساله و خواهرم که از من پنج سال بزرگتر است و هرچه کتاب صمد بهرنگی و علی اشرف درویشیان داشتم را او به من داده بود که بخوانم، با شادی پایین و بالا پریدیم و به همراه خاله ام به مادرم اصرار کردیم که سوار ماشین شود و به خیل مردم که جشن گرفته بودند بپیوندیم. مادرم هم به زور سوار ماشین شد و به خاله ام که روزنامه اطلاعات با حروف درشت "شاه رفت" را به برف پاک کن های ماشینش بسته بود گفت: "سفه سن والله...آخه که چی؟"

بوق زنان، انگار که می رفتیم دنبال عروس، رفتیم دنبال خدابیامرز مادر بزرگم که بدتر از مادرم به شاه وفادار بود و عشوه ترکی اش ده برابر. او را هم به زور قلقلک سوار ماشین کردیم و من و خواهرم حالا نرقص و کی برقص و خاله گرامی هم حالا بوق نزن ، کی بزن و مادر و مادر بزرگم هم حالا غر نزن کی بزن. آنروز در ترافیک آدمهای رقصان و ماشین های بوقان غرق شدیم و کلی گل دادیم و گل گرفتیم (می گم نکند همین است من فمینیست شدم... یادم نمی آید پسرخاله هایم و پدرم و شوهرخاله ام را چرا نبردیم!)

خواهرم را کمتر از دو سال بعد از آن روز شاد، از خوارزمی دختران به دلیل "خط دار" بودن اخراج کردند و خاله ام هم که دبیر ریاضی یک دبیرستان بود را به جرم "طاغوتی" بودن پاکسازی کردند. من را هم دو سال بعد به دلیل اینکه سعی داشتم در کلاس دینی با کتاب داروین (!!!) ثابت کنم که خدا وجود ندارد، به جرم ایجاد آشوب در کلاس درس اخراج کردند. اما خوشبختانه، زن دایی سابق که در آن دبیرستان معلم بود پادرمیانی کرد و با کوبیدن مهری همیشه قرمز در پرونده ام از من قول گرفتند که دیگر غلط های زیادی نکنم و "پیشگام بازی" را کنار بگذارم و درسم را بخوانم. من هم که دیگر راهی برای اعتراض نداشتم، در زیر ضدهوایی ها و در حین گوش دادن به آژیرهای از همه رنگ، عکسهای سیلوستر استالون و مایکل جکسون با کیفیت کم را می خریدم و با آهنگ "فوت لوز" می رقصیدم و به دلیل سوسول شدن مفرط، پس از اتمام جنگ به دیار کفر راهی شدم

.بقیه اش هم که تعریف ندارد!

http://farangeopolis.blogspot.com/2006/01/blog-post_16.html