Friday, January 23, 2009

نوشته کسی که برادر کوچک است برایم، آتشم زده امشب. می فهمی؟ آتشم زده

آلوچه خانوم
http://aloochehkhanoom.blogspot.com


یک جایی هست در جاده خاوران، پشت قبرستان ارامنه. یک قطعه خاک کنار گورستان بهایی ها که آدمهایی در آنجا به خاک سپرده شده اند که جزو مخالفان به شمار می رفته اند. با عقیده و مرامشان کاری ندارم. اگر اصرار دارید می گویم که مخالفم. اگر توضیح بیشتر لازم است هم به هر کس که پای عقیده اش تا پای جان ایستاده، با هر عقیده ای، احترام می گذارم و با جنگ و مبارزه مسلحانه و کشتن و کشته شدن مخالفم.

آدمهایی که آنجا خاک شده اند پدر و برادر و کسان من نبوده اند. اما چندتایی شان عمو و خاله بچگی های من محسوب می شده اند، بدون این که بدانم چه می کردند و چرا رفتند. اگر خوشایند نیست ببخشید، اما عمو و خاله های نازینینی بودند برایم. عزیزتر از خیلی ها. این عمو و خاله ها چه کردند و چه شد و چرا رفتند بماند برای آنان که می دانند و آنان که می پرسند. آنها تاوان راهشان را دادند و داغ رفتنشان غم بی صدایی شد برای بازمانده هایشان. فرزندی و پدری و خواهری که امروز میان ما و با ما زندگی می کنند. امروز ما به تاوان آن روزها زندگی نمی کنیم. امروز عراقی دیروز که بعثی کافر بود برادر دینی ماست. خودش و کسانش. و این حکم روزگار است. و این حکم خوبی است که دیروز را اگر تمام شده به امروز نکشیم. آنها که تاوان دادند و در زمینی خاک شدند از سنگی و نشانی بر خاکشان هم دریغ شد. ما این کار را با هیچ دشمنی نه کرده ایم و نه می کنیم.

گاهی که دلم برای آن عمو و خاله ها تنگ می شد سری به این تکه خاک می زدم. وقتی می رفتم که کسی نباشد. این را می دانم که این تکه خاک جایی شده برای مخالفت و شعار و ... . اما اینجا برای من زمین سرد و بغض آلودی است از آدمهای پررنگی در کودکی هایم که گاهی جای خالیشان بد خالی می شود برایم و فقط می شود بروم بالای سرشان که نمی دانم هیچ وقت کدامشان کجاست. بروم در یک زمین بی سر و شکل و بایستم و یادشان کنم و بجنگم با اشک که رسوایم نکند که آخرش نمی شود نکند.

این که تصمیم گیرندگان نمی گذارند و نمی خواهند این مکان جایی باشد برای تجمع و هیجان و مخالفت را می فهمم. این که این آدمهای خفته در خاک نباید سنگ نوشته ای داشته باشند را با درد می فهمم. اما جدل بیست ساله را با یک مادر پیر که هر هفته می رود تا سنگی و خطی و نشانی بر جای عزیزش بگذارد که تا هفته بعد محو و با خاک یکسان می شود را نمی فهمم. نمی توانم بفهمم.

چند وقتی است که هوس کرده ام باز سری به آن خاک بزنم. شنیدم که نمی شود و ممنوع شده و نرفتم. اما مثل پتک خورد توی سرم وقتی شنیدم آنجا را صاف کرده اند و درخت کاشته اند. من نمی فهمم یعنی چه. ما انقلاب کردیم، جنگیدیم، کشتیم و کشته دادیم. مگر جنگ تمام نشد؟ مگر این خوابیده های تاوان داده 30 سال پیش این روزها جزو مردم و انقلاب نبودند لااقل؟ آن ور خط مقدمی های جنگ را مگر نمی آوریم در بیمارستان های خودمان درمان کنیم امروز؟ همان ها که یکی می گفت قبل از عمل تاکید می کنند اگر خون خواستند خون شیعه بهشان نزنیم؟ مگر به روی خودمان می آوریم؟ مگر غرامت جنگ را از دشمن خاکمان گرفته ایم؟ این تذهبون برادر؟ قانون به جای خود، نظم به جای خود، امنیت به جای خود. همه هم قبول. اما دیماه ماه خوبی برای درخت کاری نیست. یا درخت می خشکد یا اگر ماند بعداً زحمت با تبر انداختنش داستانی می شود وقتی تنه گرفت. درختی نکاریم که ریشه در خون و کینه بنشاند.

اگر چیزی که گفتم را توهین به عقیده کسانی حساب کردید که آنجا خوابیده اند، ببخشید. منظورم این نبود. اگر چیزی که نوشتم را دفاع از عقیده کسانی حساب کردید که آنجا خوابیده اند، ببخشید. منظورم این هم نبود. من گیجم. نمی فهمم چرا. نمی فهمم یعنی چه. کاش بشود با هم هم عقیده نباشیم و کنار هم زندگی کنیم. کاش بشود مخالف هم باشیم و به هم توهین نکنیم. کاش می شد. واقعاً کاش می شد. نوشته کسی که برادر کوچک است برایم، آتشم زده امشب. می فهمی؟ آتشم زده