Friday, April 18, 2008

هم اوا: فقط باید نبینی و نفهمی تا بتونی دانشجو باشی


هم آوا
فاطمه. م
http://hamava01.blogfa.com



آری باید تسلیم شد!


یه شب موقع رانندگی همه داشتن صحبت میکردن، یکی در مورد عوض شدن شهر میگفت، یکی در مورد مردماش میگفت، همه داشتن به دور و اطرافشون نگاه میکردن، من سرمو تکیه داده بودم و آسمونو تماشا میکردم؛ این کارم بقیه رو به اعتراض وا داشت، اما من واقعاً داشتم از دیدن تک و توک ستاره بالای سرم لذت میبردم، چه لزومی داشت شهر شلوغ رو تماشا کنم؟ بهم گفتن مطمئن باش آسمون خونه خودمون هم همین رنگیه و بیشتر از اینا ستاره داره ...

اما من این روزا از هیاهوی بیهوده مردمم و اطرافیانم خسته شدم. هیاهویی که اسمشو گذاشتن زندگی و هر کسی فقط و فقط خودشو میبینه و بس، هر کسی راه خودش رو راه میدونه و بس. هر کسی بهت میرسه راه رفته خودشو بهت پیشنهاد میکنه، البته با کلی توضیح و مبالغه اضافی که چاشنیش میکنه تا تو رو مثلا ترغیب بکنه و مثلا تو رو امیدوار به زندگی بکنه،

اما همه این حرفا حرفای صد من یه غازی هستن که با اینکه ظاهر متفاوتی دارن، اما سرو تهش رو بزنی، تو رو دچار زندگی کردن میکنه، بدون اینکه حتی خودت فهمیده باشی کی اسیرش شدی. تو رو از همه خواسته هایی که یه روزی حاضر بودی تمام زندگیتو به پاش بدی، دور میکنه؛ آنقدر دور که یاد آوری اون خواسته ها تو رو به خنده وا میداره و خیلی عاقلانه نزدیکانتو نصیحت میکنی که راه رفته تو رو نرن و بدون هیچ وقت تلف کردنی همین الان به نتیجه ای برسن که تو الان به اون رسیدی. سخته الان این حرفا رو باور کنی،

به خودت میگی من هرگز تسلیم این حرفا نمیشم، من به هیچ وجه راه اونا رو نمیرم، من هیچ وقت ... اینا رو بلند داد میزنی اما اون شخص، که اولین نفری نبود که بهت از این حرفا زده، ته دلت یهو خالی میشه، نکنه، نه اصلا، اما اگه منم مثل همه اونا یه روزی تسلیم بشم چی؟

نه، با قاطعیت تمام به خودت قول میدی که روزی که بخوام تسلیم شم، همون روز خیلی آروم زندگیمو تموم میکنم، اما نه این که نشد، من وقتی تسلیم شم که زندگی یه همچین اجازه ای به من نمیده که به همین راحتی تمومش کنم، پس چیکار باید بکنم، نمیتونم به خاطر این که من هم قراره یه روزی مثل اینا بشم از حالا تسلیم بشم، فکر کنم چاره ای ندارم، مثل اینکه باید من هم مثل همه اینا این راه رو برم تا یه جورایی آروم آروم تسلیم زندگی کردن بشم.



وقتی این روزها بچه های انجمن دانشگاهمون رو میبینم بی اختیار همه این فکرها و حرفها جلوی چشمم رژه میرن. همه اونایی که یه روزی اون همه شور و حال داشتن، الان آنچنان سکوت کردن که جرات نمیکنی به گذشته هاشون فکر کنی. این روزها دلم میگیره وقتی بچه های انجمنی رو در دانشگاه میبینم، همه از گذشته هایی که تلف کردن، گله دارند و اکثرا ترجیح دادن خود رو کناری بکشن تا دغدغه هاشون فراموششون بشه. همه حق رو به اونا میدم، اکثر اونا برای رسیدن به خواسته هاشون بدترین رفتارها رو شاهد بودن و بعضا در زندان نا آگاهیها گرفتار شدن و حالا که به دانشگاه برگشتن، هیچ نشانی از داشته ها نمییابند.

خیلی وقت میشه که دانشگاه بچه های انجمن رو به فراموشی سپرده و به تلافیه اون، این روزها انجمنیها دانشگاه رو به فراموشی سپردن تا همه چیزهای خوب و بد در خلوت و سکوت اتفاق بیافته و کسی دم بر نیاره. این روزها دانشگاه به اندازه همه از دست داده هامون دلگیر شده، فقط باید نبینی و نفهمی تا بتونی دانشجو باشی، تا بتونی در دانشگاه دوام بیاری.

هیچ میدانی که چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم؟
زان که در این پرده تاریک، این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمیبینم، آنچه میبینم نمیخواهم