..............................................................................................................................................
با خسرو خوبان... حاشیهها
ساعت هشت و نیم صبح یکشنبه از تآتر شهر که رد میشوم یاد اولین بار که خسرو شکیبایی را در صحنه تآتر دیدم افتادم. خواسته بودیم خانوادگی به یک نمایش کمدی برویم و تأتر شهر نمایش ِ ، اگر اسمش را اشتباه نکنم، "ناهار لعنتی" را میداد. بلیت گرفتیم و رفتیم... بازیگران اصلی خسرو شکیبایی و هایده حائری بودند. ما در تمام مدت نمایش داشتیم از ته دل از بذلهگوییهایشان میخندیدیم. خیلی قشنگ بازی میکردند. گاهی طبق شرایط فیالبداهه هم دیالوگ میگفتند و بر خندهی ما میافزودند. خسرو شکیبایی قبل از شروع تأتر و بعد از پایانش با کت و شلوار سفید و پیراهن و پاپیونی سفید شخصا به تکتک حضار خیر مقدم گفت و تعظیم کرد. و یادم است با خانم مسنی که همراه ما بود دست داد. آنروز به نظرمان خسرو شکیبایی آنقدر خوشتیپ و خوشلباس بود و بخصوص وقتی موهای لخت سیاهش را مرتب با سر به کناری میانداخت دل همهی خانمها برایش غنج میزد و خانم مسن همراه ما شیفتهاش شده بود...
میگفتیم عجب! پس چرا هیچوقت عکسش را و اسمش را در سر در سینماها ندیده بودیم. او مثل یک ستاره بازی میکند.
اینطور که شنیدم داریوش مهرجویی، خسرو شکیبایی را در همین نمایش دیده و برای نقش حمید هامون پسندیده. و چه انتخاب بهجایی.
ما شده بودیم مرید شکیبایی، هر وقت سینماها فیلمی از او به نمایش میگذاشند فوری میرفتیم. خانم مسنی که در نمایش همراه ما بود پیگیر بود به محض اکران هر فیلمش میگفت ببریمش تا شکیباییاش را ببیند.
به خیابان ارفع، نزدیکیهای تالار وحدت که میرسم، فکر میکنم خیلی زود به مراسمِ(دلم نمیآید بگویم تشییعجنازه) خسرو شکیبایی بازیگر محبوبم رسیدهام و حتما آن جلوها میایستم، اما ناگاه مردم زیادی را میبینم که هممسیر با من میدوند... پیاده و سواره، با ماشین و با موتور. چند نفری با ویلچر... پیر و جوان و کودکانی بعضی سوار کالسکه و گاهی روی دوش بزگترها، زنان چادری و بد حجاب. مردان ریشو و زلفی و هفتتیغه... دوستداران شکیبایی از همه قشر هستند... بیشتر چشمها نمناکند و چشمان من نیز!
طبق معمول تمام مراسم این سالها پلیس از صبح زود اتوبوسی به صورت عمود بر خیابان گذاشته تا هیچ اتوموبیلی نزدیک تالار نشود.
به زور از جمعیتی که جلوی در تالار وحدت جمع شده بودند و هر لحظه هم به تعدادشان افزوده میشد رد میشوم و داخل حیاط میشوم. اما مگر جا داشت!... کیپ تا کیپ آدم بود.
روی سر در(تاج) تالار پر است از عکاسان سحرخیزی که بهترین جاها را برای عکاسی انتخاب کردهاند. شکر خدا در آن تاج مصالح مقاومی به کار رفته که اینقدر محکم است و فرو نمیریزد.
ساعت نُه صبح در داخل حیاط و در خیابان ارفع دیگر جای سوزن انداختن نیست. صدای کسی از بلندگوها به گوش میرسد که قرآن میخوا ند. کسی میگوید:
- اینجا هم ولکنمان نیستند!
کس دیگری میگوید: شکیبایی متعلق به همه است چه مذهبی و چه غیرمذهبی. نباید که اورا مصادره کرد!
بعد، صدای پرویز پرستویی طنینانداز میشود.
- خانمها، آقایان، خواهش میکنم! جلوی در را خلوت کنید تا آمبولانس خسرو شکیبایی داخل شود.
هیچکس تکان نمیخورد. یعنی جایی نیست که بروند تا خلوت شود. پرستویی این خواهش را بارها تکرار میکند.
بعد میگوید:
- اگر خسرو را دوست دارید یک لحظه سکوت!
سکوتی برقرار نمیشود. پرستویی تا نیم ساعت فقط از سکوت و راه دادن به آمبولانس حرف میزند. همه به جلو و عقب هل داده میشویم. دلم برای گلها و چمنهای حیاط تالار وحدت میسوزد. بیشترشان له شدهاند.
مردی میگوید ببینید مردم برای خمینی و طالقانی هم اینقدر مشتاق نبودند که برای شکیبایی هستند.
زن مسنی از دست پرویز پرستویی خسته شده و غرغر کنان میگوید:
- وای، این چقدر حرف میزند کاش میکروفن را از دست او بگیرند.
زن دیگری میگوید هر کس هم بگیرد باز مجبور است همینها را بگوید.
پرستویی بالاخره تصمیم میگیرد خاطرهای تعریف کند.
- صبح جمعه ساعت 9.... دوستان خواهش میکنم. بله میگفتم جمعه ساعت 9... عزیزان لطفا سکوت کنید. باز میگوید جمعه .... صدای میکروفون قطع میشود و خاطره نیمهتمام میماند. آن خانم دلش خنک میشود. بقیه ما حدس میزنیم پرستویی چه میخواسته بگوید.
بعد از درست شدن میکروفون یکی از دوستان صمیمی شکیبایی به نام حسین بختیاری ترانهی " تا بهار دلنشین" را میخواند.میگوید خسرو این ترانه را خیلی دوست داشته. دوست دارم همهمان با او بخوانیم، شروع میکنم به خواندن. هیچکس همراهی نمیکند و ناچار من هم سکوت میکنم و گوش میدهم. خوشبختانه بختیاری مثل پرستویی به سکوت و راه باز کردن کاری نداشت و بدون وقفه ترانه را به زیبایی تا آخرش خواند( دوسه جایش فالش شد که در اینگونه مراسم طبیعیست. قسمتی از آنرا ضبط کردم اما نمیتوانم در وبلاگ بگذارمش.)
پویا پسر خسرو شکیبایی سخنران بعدیست که ترجیح میدهد فقط از مهربانی مردم تشکر کند. و بگوید حتما پدرم خوشحال است که آمدید...
صداهایی همهمه وار به گوشم میخورد که حالا وزیر ارشاد میخواهد صحبت کند.
هنوز این ضایعه را به مردم تسلیت نگفته که صدای هو کردن به گوشم میرسد و بقیه حرفها را نمیشنوم.
مرد قد بلندی که پشت سرم ایستاده فحشی میدهد.
- بیشرفها از بس هنرمندان مارا اذیت میکنند همه از ناراحتی معتاد و افسرده شدهاند آنوقت وقتی از غصه دق میکنند، میخواهند آنها را مال خودشان بکنند و از شهرتشان به نفع خودشان سوءاستفاده کنند.
نمیدانم هو کردن بقیه مردم یه همین علت بود یا چیز دیگری.
گاهی حواسم به عکاسان روی تاج تالار میافتد که تعدادشان خیلی زیاد شده. خوشبختانه هنوز محکم پابرجاست. آن بالا دنبال عکاس زن میگردم. دوست ندارم فقط این آقایان باشند که صعود کردهاند. خیالم راحت میشود. تعداد هر چند کمی هم خانم عکاس آنبالا میبینم.
آفتاب داغ حسابی بر کلههایمان میتابد و
کمتر کسی را میبینم که کلاه آفتابی سرش باشد. خودم هم یادم رفته بیاورم. همه تشنهایم و آب هم نیست. جمعیت فشار زیادی میآورد. از آن طرف حدود بیست اتوبوس بیرون ایستاده و همه پر شدهاند از همکاران و دوستان شکیبایی. اکثریتشان از هنرمندان محبوب مردم هستند. جمعیت هجوم میبرد به بیرون. همه با موبایل میخواهند ازشان عکس بگیرند.
صدای جیغ و داد میآید . نمیدانم چند بچه و شاید هم بزرگ زیر دست و پا ماندهاند. خودم هم با سیل جمیعت به بیرون رانده میشوم. اما در گلوگاه در ِ بیرونی تالار گیر میکنیم. همه خیس عرق و داغ. نفسمان به شماره میافتد. بعضیها التماس میکنند که تورا به خدا راه بدهید مادرم، پدرم، خواهرم، بچهام حالش بد است و دارد تلف میشود.
آقایی حالش به هم میخورد و روی شانهی بغل دستیاش غش میکند. خوب شد زمین جا نداشت آن زیر بیفتد. هر کس شیشهی آبی در کیفش دارد بر روی بیماران میپاشد. اما افاقه نمیکند. یک زن چادر مشکی قلهُ والله میخواند و نذر میکند اگر سالم رسید به خانه نذر پارسالش را ادا کند.
اشکال از اتوبوسهاست. مردم عین سیرک دور اتوبوسی که دم در است حلقه زدهاند و جلو هم نمیروند. هنرمندان داخلش مضطرب و شرمناک کله میدزدند.
همان یک ذره جا یک ساعت طول میکشد تا به سلامت رد شویم. دارم غش میکنم که کمی دورتر میبینم دور اتوموبیلی حلقه زدهاند. این کیست این؟
بهزور خودم را به وسط میرسانم. طفلک ایرج قادریاست که دیر آمده و در پرایدی کنار یک خانم جوان در ترافیک گیر کرده و پاپاراتزیهای آماتور دارند کلیک کلیک با موبایل عکس میگیرند و قادری شدیدا ناراحت است.
من هم با خجالت مثل یک پاپاراتزی اصیل عکسی میگیرم. هر چه باشد به سختی خودم را به وسط معرکه رساندهام.
آنطرفتر زنی پوستر شکیبایی را به نرده چسبانده و سرش را روی آن تکیه داده.
جلوتر، جلوی در شیرینیفروشی آقبانو معرکهی دیگریست. اینجا دیگه حلقه آنقدر تنگ و فشرده است که نمیتوانم داخل شوم. همهشان هم آقا... از پسری که مشتاقانه از حلقه برگشته میپرسم کی بود؟ هدیه تهرانی؟
میگوید نه "بهزاد رحیمخانی"ست. میگویم کاراینجا برعکس است. شنیدهام زنها دور هنرپیشههای مرد جمع شوند و مردها برای زنها. پسر میخندد و دور میشود.
اتوبوسها از همان اول پرشدهاند و آنهایی که ماشین ندارند نمیدانند چهطوری خودشان را به بهشتزهرا قطعهی هنرمندان برسانند. پلیسی میگوید 20 اتوبوس هم در خیابان حافظ منتظر مسافر است و برخی میدوند. تمام مغازههای اطراف پر هستند از مشتری... آب معدنی، ساندیس، رانی، بستنی، فالوده... مادران دست و پای بچههایشان را چک میکند که آیا سالم ماندهاند یا نه.
بعضیها میروند به پارک دانشجو. خیلیها دستشان پوستر خسرو شکیباییست.
فکر میکنم فرق بین هنرمند معروف با هنرمند محبوب همین است. بازی درخشان خسرو شکیبایی در تأتر و سینما و تلویزیون هرگز از یادها نمیرود... سریالهای خانهی سبزو روزی روزگاری، فیلم هامون، نقش مدرس با آن دیالوگ نفسگیرش که کمتر کسی میتوانست حفظش کند و شکیبایی حافظهاش عالی بود... و موهایش...
موبایلم زنگ میخورد. همان خانم مسن فامیلمان است که حالا خیلی مسنتر شده. حدود نود سال.
تو کجایی؟ چرا نیامدی دنبالم خودم آمدم آنقدر شلوغ بود که نزدیک بود که زیر دست و پا له شوم. بعد گریه کنان میگوید:
من زنده بمانم و خسرو شکیبایی بمیرد؟....