Saturday, December 20, 2008

بخدا نداريم ، والله نداريم ، به سر قبله عالم قسم که نداريم


بيژن صف سری
http://bijan-safsari.com








يلدا، هويت ايرانی است


آخر فصل پائيز , شب اول زمستان , شب چله , شب يلداست , شب زايش مهر , شب تولد خورشيد است . چه خوب که اين شب بلند را هنوز با نور قرنها قدمت جاری , روشن نگه ميداريم .

حديث "يلدا" حديث ميلاد عشق است که هر ساله در "خرم روز" مکرر می شود. می گويند ريشه نام "يلدا" از واژه "سريانی" و به معنای "ميلاد" است , شب تولد مهر, ميلاد الهه ی "ميترا" و "مسيح" است .

چه افسانه ی دل آرامی دارد اين شب که بی شباهت به باور مسيحيان از شب کريسمس و "بابا نوئل " نيست , نقل است که در شب "يلدا " قارون ( ثروتمند افسانه ای) ، در جامه کهنه هيزم شکنان به در خانه ها می آيد و به مردم هيزم می دهد، و اين هيزم ها در صبح روز بعد از شب يلدا، به شمش زر تبديل می شود، و از همين رو در اين شب , شب زنده داری معنا می گيرد و چشم انتظاران تا صبح به انتظار از راه رسيدن هيزم شکن زربخش و هديه هيزمين او بيدار می مانند و مراسم جشن و سرور و شادمانی بر پا می کنند.

اما با اين همه گويی امروز "يلدا" هم , چون همه ی باور های رنگ باخته ما , ديگر آن " يلدا" ی ما نيست که با نقشی خوش , جای در خاطر ما دارد , "يلدا" با سپيدی برف می آمد و قصه های " بی بی" که در زير کرسی , خواب به چشمانمان می کرد . کجاست زلف گره خورده ی "يلدا " و ننه سرما , که می ريخت بی دريغ , پنبه های لحاف مندرسش را بر سرمردم شهر , آنگاه که خانه ها از بوی عطر انار کلپر زده پر بودند , شب "يلدا " ی ما شب "يلدا" يی بود . حيف که امروز دل ما مثل انار رسيده , از غصه ترک برداشته و ... , کاش باز هم شب " يلدا" شب" يلدا" يی می شد .

شب است و جهان غرق تاريکی
شب بلند و پايداری سياهی
اما , باور به نور و روشنايی
شب تيره ی ما را ,
می رهاند از تاريکی
تير گی هايتان خاموش باد در روشنايی

يلدا يک هويت است ، هويت يک ملت ، چراغ راه است ، براستی که نمی توان بدون اين چراغ گامی از گام برداشت . يلدا يک حکايت است ، حکايت مکرر که هرساله با گفتنش ريشه هويت خود را آب می دهيم ، مگر نه اين است که به رسم ديرين اين شب بلند زمستانی ، بايد قصه ها گفت تا شب را سپيدی صبح صادق گره زنيم ؟پس برای مفهوم هر چه بيشتر شناخت هويت ايرانی شايد نقل حکايتی در اين شب بلند يلدا ، خالی از لطف نباشد تا نسل جوان اين مرز بوم ، به آنچه دارد آگاه تر شود و قدر بداند.

نقل است مر حوم تقی زاده همان سياست مرد دوران مشروطيت دريک سخنرانی به نقل خاطره ای می پردازد که در عين عجيب بودن ماجرا ، نشان دهنده روحيه ايرانی تبار است که در هر کجا باشد از هويت خود دمی غافل نبوده است .

مرحوم تقی زاده سال ها قبل از انقلاب در يک سخنرانی گفت : در قضايای مشروطه تبريز ، من از تبريز آواره شدم و به قفقاز پناه بردم و در راه خطر زيادی در کمين بود ، سه روز در راه بودم تا به جلفا رسيدم و روز آخر در قريه " سو جا " نزديک جلفا ، بيتوته کردم تا فردا صبح به رود" ارس " رسيده و از آن رد شوم ، در آنجا از اهالی ده که در قهوه خانه جمع شده بودند اين حکايت را از يکی شنيدم که می گفت : روزی به قريه مجاور ساحل روسی "ارس " به نام "باجی " رفته بودم و در ميدان ده گروهی از پيرمردان را ديدم که به دور هم جمع شده بودند و ضمن صحبت با هم ، درختان تازه کاشته شده چنار را آبياری می کردند ، و گويا وظيفه هر روزشان همين بود . به يکی از پير مرد ها گفتم : عمو جان شما که سنتان زياد است ، فايده صرف اوقات برای نهال چناری که رشد آن سال ها زمان نياز دارد، چيست ؟ با اين سوال همه پيران که شنيده بودند ناگهان گريه کردند و يکی در ميانشان گفت : تنها آرزوی ما در زندگی اين است که اين در ختان چنار بزرگ شوند و اينجا ( روستای باجی از سر حدات شوروی سابق ) باز ملک ايران شود ، و مامورين ماليه ايران برای جمع کردن ماليات به اينجا بيايند و ما قادر به پرداخت ماليات نباشيم و آنها پا های ما را به اين درختان چنار ببندند و چوب بزنند .........آری برای ماليات عقب افتاده تمام سال هايی که روستای ما جز قلمرو شوروی بوده ، و ما نپرداخته بوديم ما ر ا بزنند ، به اين درختها آويزانمان کنند و مدام به زبان فارسی به ما فحش بدهند که پدر سوخته ها چرا ماليلت نمی دهيد و زود ماليات عقب مانده را حاضر کنيد ماهم در حاليکه شانه هايمان از ضرب تازيانه سياه شده است ، مدام به آذری فرياد بزنيم ، بخدا نداريم ، والله نداريم ، به سر قبله عالم قسم که نداريم .