عبدالقادربلوچ
http://balouch.blogspot.com
دشمن
هوا خوب است. بچهها را میبریم داخل حیات. دخترها دور جعبهی ماسهی تر جمع میشوند و با قالبها، حلزون و ستاره و به قول خودشان کیک جشن تولد درست میکنند. پسرها دو گروه شدهاند و در عالم خیال همدیگر را بستهاند به رگبار. نبرد سختی بینشان درگرفته. بمب است و نارنجک. با اینکه از توپ و تانک حرف میزنند از شمشیر کشیدن هم غافل نمیشوند. دوچرخهها، ماشینهای پدالی، سرسره و اسباب بازیهای دیگر را برای سنگر گیری استفاده میکنند. چهار پنج دقیقهای یکبار که نبردشان تن به تن میشود دخالت میکنیم، من برایشان نطق میکنم که با هم باشند و مسابقه دوچرخه سواری یا ماشین سواری بدهند. بسکتبال بازی کنند یا در ساختن یک قلعه خاکی به دخترها بپیوندند. فایده ندارد. حالا توپهای ابری را به جای گلولههای توپ به هم میزنند.
فکری میکنم و همه را دور خودم جمع میکنم. آهسته و جدی از دشمنی فرضی حرف میزنم که میخواهد به مهد کودک حمله کند و اسباب بازیها را ببرد. یکهو متحد میشوند. هر کدام ادعا میکند سنگر افراد دشمن را میبیند.
در حالیکه داستانها از خطرناکی دشمن برای هم تعریف میکنند کنار هم با صلح و صفا میافتند به جان دشمن. من چاییام را میخورم.
فکری میکنم و همه را دور خودم جمع میکنم. آهسته و جدی از دشمنی فرضی حرف میزنم که میخواهد به مهد کودک حمله کند و اسباب بازیها را ببرد. یکهو متحد میشوند. هر کدام ادعا میکند سنگر افراد دشمن را میبیند.
در حالیکه داستانها از خطرناکی دشمن برای هم تعریف میکنند کنار هم با صلح و صفا میافتند به جان دشمن. من چاییام را میخورم.
از مجموعه داستانهای مهد کودک