گزارش لحظه به لحظه حضور زنان در استاديوم
۱. اينجا همه اعضای تحريريه جمع شدهاند دور تلويزيون که در سرويس ورزشی با صدای بلند روشن است و با سروصدا فوتبال میبينند.همه هم خلاصه تکه بامزهای به من و ساناز میپرانند که به خاطر امر شريف توليد گزارش برای صفحه جامعه محکوم شديم که بمانيم توی تحريريه و با کلی غرغر و عجز و لابه صفحهمان را پر کنيم.( بليتهايمان را داديم به بچههايی که میتوانستند بروند.)
۲. با بچهها در ارتباط هستيم.نزديک به ۵۰نفر هستند.ايستادهاند پشت در.دارند مذاکره میکنند.پرستو زنگ زد تا شماره سردار طلايی را بگيرد.ماموران آنجا گفتهاند ما اجازه نداريم راهتان بدهيم.اگر خود سردار اجازه بدهد میتوانيد برويد! حالا شما فکر میکنيد جناب سردار گوشیشان را برمیدارند؟
۳. در پيگيری بعدی جواب اين سوال هم داده میشود...حالا زنانی که خواهان ورود به استاديوم هستند سوار اتوبوس شدهاند.سر و صدايی به پاست که بيا و بشنو! حالا ما حسابی نگران شدهايم.نازنين میگويد:«به ما گفتند اجازه ورود داده شده سوار شويد تا ببريمتان در شرقی استاديوم.» حتا قسم هم خوردهاند به خدا و پيغمبر که میبريمتان استاديوم. اما انگار خبری از در شرقی نيست.اتوبوس حامل دوستان ما از اتوبان کرج سردرآورده!! تماس میگيريم با دوستان نيروی انتظامی...خلاصه خيالمان را راحت میکنند که :« نگران نباشيد.کاری ندارند باهاشان! دوری میزنند و ولشان میکنند!» خيالمان راحت میشود.ظاهرا میخواهند تا آخر بازی رفقا را بچرخانند توی خيابانها.
۴.خيلی جالب است.اتوبوس حامل دوستان حالا دارد برمیگردد به سمت استاديوم.نه،نه، آخرين خبر میگويد که برشان گرداندند به ميدان آزادی که مثل بچههای خوب راهی خانههايشان بشوند.اما بچهها يک مينیبوس گرفتهاند و دارند دوباره دارند میروند به سمت استاديوم! هوراااااااااااااااااا
۵.يکی از نگهبانهای غيور ظاهرا به يکی از دوستان ما گفته:« اگر رفتيد تو و کسی ........« اذيت و آزارتون» کرد اشکالی نداره؟»
۶. نيمه اول بازی تمام شد و خبردار شديم که بچهها الان ايستادند دم در استاديوم و دورشان را هم يگان ويژه گرفته مبادا که تکان بخورند.
۷. الان بچهها جلوی در غربی استاديوم نشستهاند روی آسفالت.خبری نيست.اميدی هم برای ورود به استاديوم نيست....
۸. بازی دارد تمام میشود.بچهها هنوز نشستهاند کنار در غربی.گاهی روی چمن گاهی روی آسفالت.يک مسئول امنيتی که خودش را سرهنگ حسينی معرفی کرده از بچهها میخواهد که بروند پی کار و زندگیشان.میگويد:« ديديد بالاخره نگذاشتيم برويد تو؟ » پرستو از سرهنگ میپرسد:« چرا به ما دروغ گفتيد؟ ما خبرنگارانی هستيم که به بیحرمتی نسبت به اسلام اعتراض کردهايم اما شما هم قسم دروغ خورديد.» و سرهنگ جواب میدهد:« ای بابا! دروغ گفتن کار ماست!!!!»
نوشته شده در ساعت 16:47 توسط فهيمه خضر حيدري
http://fahimehkh.persianblog.com/1384_12_fahimehkh_archive.html#4716472