میدانيد، درد باتوم بيشتر است يا کمربند؟
عصر چهارشنبه، پارک دانشجو، روز جهانی زن، چهارصد الی پانصد نفر زن و مرد، پليس ضد شورش، باتوم، مردم رهگذر... اين روزها اين کلمات برای بلاگرها و بلاگخوانها کاملاً آشناست.
گفتنیها و تفسيرها گفته شده، ولی چيزی که به سادگی از کنار آن گذشته شده، آن مأموری است که برخلاف ادعای مردانگی (ناموسپرستی و غيرت) دست روی ضعيفهها (به تعبير خودشان) بلند کرده. نه! اشتباه نکنيد، آنها روبات نیستند. آنها ساکنان همين آب و خاک هستند. آنها پدران و همسران و برادران ما هستند. مطمئن باشيد اگر آن سربازها و مأمورها، فقط معذور بودند، میتوانستند آرامتر بزنند. ولی آنها با تمام نيرو زدند؛ چون کار تازهای نمیکردند. آنها دختران و زنان و خواهران خود را هم اگر سرپيچی کنند، بدون دستور فرمانده میزنند. آنها اين کار را خوب بلدند. بسياری از آنها اين کار را هر روز تمرين میکنند. در کوچه پس کوچههای همين تهران حسينهايی را میشناسم که دست روی مادران هفتاد ساله خود بلند میکنند. مهرداد شانزده سالهای را میشناسم که آنقدر مادر باردار خود را زد که... میدانيد چرا؟ مادر غذای باب ميل او را نپخته بود! خيلی عجيب نيست که او يا حسين در بيست سالگی با شقاوت تمام بر بانوی شعر ايران ضربه میزنند.
حالا شايد دوستان بفهمند درد دختری را که بخاطر چند دقیقه دير آمدن از مدرسه و دانشگاه با کمربند پدر استقبال میشود. باور کنيد تعداد اين دختران دهها برابر بيشتر از شما پانصد نفر است. باور کنيد درد هر روز کمربند خوردن، بسيار بيشتر از سالی چند باتوم خوردن است. باور کنيد جای زخم سيگاری که بر بدن زنان خاموش میشود، هيچوقت نمیرود، ولی کبودیهای ضربات باتوم، زودتر از آنچه که فکر کنيد خواهد رفت.
باور کنيد متلک و فحش شنيدن در خيابان و کامنت و ايميل در برابر تجاوز پدر و برادر و عمو و دايی و اقوام ذکور، هیچ خشونتی نيست. باور کنيد وقتی وجود زنان ما توسط مردان و خود زنان سانسور میشوند، سانسور اينترنت و کتاب و روزنامه دردی نيست.
به شما دوست عزيزی که چهارشنبه ضربات باتوم بر بدنتان نشسته، تبريک میگم، نه بخاطر روز زن، بخاطر اينکه شايد حالا بتوانيد گوشه کوچکی از دردهای زنان کشورتان را تجسم کنيد.