وبلاگ زندانی شماره هیچ
http://www.prisonernomber0.blogfa.com/
http://www.prisonernomber0.blogfa.com/
اولين قرباني انقلاب در خاطرات كودكي من
آرامش خونه پدر بزرگ و حضور مهربان خودش، همیشه برام یادگار مونده. خاطرات من از دورانی که او سالم بود، چندان زیاد نیست، اما هر چی هست، دوست داشتنیه. زماني كه يادمه، تقریبا هر پنج شنبه – جمعه می رفتیم خونه شون، عشق من و خواهرام این بود که کارهامون رو شب قبلش انجام بدیم که جمعه که خونه شونیم، کار زیادی نداشته باشیم.
خاطراتم از خونه دو طبقه و پنجاه ساله پدر بزرگ در هم ریخته است. چیزی که از بچگی هام یادمه، زمانیه که دور سفره می نشستیم و یک دفعه می دیدیم پدر بزرگ غیبش زد. بعد از چند دقیقه، با یک ظرف آشنا پیداش می شد. بستنی زعفرانی با تکه های سفید که همه مزه اون بستنی ها بود. پدر بزرگ همیشه منتظر ما بود تا این بستنی ها رو از طبقه بالای فریزر کوچولویی که در زیر زمین بود برایمان بیاورد. یادم نیست فاصله سال هایی که پدربزرگ منتظر ما بود تا زمانی که دیگه منتظر من و خواهرم نبود، چطور گذشت. او بخش كوچكي از اواخر سال های کودکی و تمام نوجوانی ما، درست زمانی که همه چیز به طور واضح در ذهن من مانده، دیگر منتظر نوه هاش نبود. او خيلي زود فراموشی گرفت.
پدر بزرگ برای من کلاه لبه دار قدیمی، کت طوسی دهه پنجاه، پیکان طوسی مدل اواخر دهه چهل و خانه دو طبقه با پله های بلند و نرده سیمانی پهن بود. سر کچل چرب و ریش تراشیدن های جلوی آینه قدی کدر شده وسط راهرو، یخچالی که مارکش آزمایش بود و من تا مدت ها فکر می کردم آزمایشیه و بعد از چند ماه می آیند و اصلش را می آورند، یک موتور هزار توی زیرزمین خونه اش که بعد ها دیگر ندیدمش، یعنی بعد از آن چند ماهی که از مامان بزرگ و خانه اش بی خبر بودیم. دایی کوچکم می گفت آن موتور هزار نبوده، اما برای من افت داشت موتور دایی محبوبم، دايي وسطي، کمتر از هزار بوده باشد. و بالاخره قفسه شيشه اي حايل بين اتاق نشيمن و اتاق مطالعه و خواب پدربزرگ كه پر بود از عكس كساني كه ديگر نبودند.
پدر بزرگ، توی اون سال هایی که حالش خوب بود، مامان بزرگ هنوز بود و ما زیاد به خونه شون می رفتیم، همیشه خندون بود. من عصبانیتش رو یادم نیست. هر چند وقتی خاطراتم از او واضح شد، بیشتر از هر کسی با من بدخلقی می کرد. یک بار که داشتیم توی خونه پدر بزرگ بازی می کردیم و دور اتاق ها می گشتیم، زمانی که پدر بزرگ دیگه به کلی حواسش رو از دست داده بود، برای من جفت پا گرفت. این که پاهای ورزش کاريش، ساق پایم را داقون کرده بود مهم نبود، این که با زانو به زمین خورده بودم مهم نبود، مهم این بود که پدربزرگم که این همه دوستش داشتم با من این کار را کرد. اما او برای من همیشه مهربان باقی ماند.
خاطره من از خانه پدر بزرگ با "آن روی سکه" که شب های جمعه پخش می شد، گره خورده. اون شب ها، همه بودیم، سر سفره روی زمین جلوی تلویزیونی که زیر قفسه بندی های شیشه ای ما بین اتاق خواب پدربزرگ – مادربزرگ و اتاق حال قرار داشت، گذاشته شده بود. اون شب ها، ما اجازه داشتیم تا دیر وقت بیدار باشیم و همیشه دوست داشتیم تا ابد طولانی باشند.
هر چند برادرم می گوید، این، از آن دست خاطرات مخدوش شده است و به روزهاي خوش بودن مامان بزرگ و خوبي حال پدربزرگ ربطي ندارد. شاید راست می گوید و این خاطره به شب های بعد از رفتن مامان بزرگ بر می گردد. اما من دوست دارم همه خوبی ها را به زمان خوب بودن بابابزرگه نسبت بدم. همه خوبی های دنیا را. مثل مامان بزرگ که زمان مرگ اش، او را دانشمند و عادل و عاقل و واجد همه صفت های خوب می دانست.
پدربزرگ، مرگ دختر و دامادش قبل از انقلاب، دستگيري پسرهاش قبل از انقلاب را تحمل كرد، چون مي دونست براي چي داره تحمل مي كنه. اما دستگيري و بعد هم مرگ پسرش در رژيمي كه خودش رو در وجودش موثر مي دونست، اشغال خانه اش در حالي كه او شب هاي زيادي را براي حفظ خانه ملت بعد از انقلاب صرف كرده بود، دستگيري دختر بزرگش و بي سرپرست شدن تنها نوه هايش و بالاخره دستگيري همسرش، طاقتش را بريد. براي من، بابابزرگه، مهمترين قرباني انقلاب بود. پسرهاش آن قدر كه خودش فرزند انقلاب بود، فرزند اين انقلاب نبودند. من آب شدن بابابزرگ ورزش كار و حافظ قران و مفسر نهج البلاغه رو طي 15 سال ديدم. اما هيچ وقت تصوير بزرگش براي من با همه بچگي هام نشكست.
خاطراتم از خونه دو طبقه و پنجاه ساله پدر بزرگ در هم ریخته است. چیزی که از بچگی هام یادمه، زمانیه که دور سفره می نشستیم و یک دفعه می دیدیم پدر بزرگ غیبش زد. بعد از چند دقیقه، با یک ظرف آشنا پیداش می شد. بستنی زعفرانی با تکه های سفید که همه مزه اون بستنی ها بود. پدر بزرگ همیشه منتظر ما بود تا این بستنی ها رو از طبقه بالای فریزر کوچولویی که در زیر زمین بود برایمان بیاورد. یادم نیست فاصله سال هایی که پدربزرگ منتظر ما بود تا زمانی که دیگه منتظر من و خواهرم نبود، چطور گذشت. او بخش كوچكي از اواخر سال های کودکی و تمام نوجوانی ما، درست زمانی که همه چیز به طور واضح در ذهن من مانده، دیگر منتظر نوه هاش نبود. او خيلي زود فراموشی گرفت.
پدر بزرگ برای من کلاه لبه دار قدیمی، کت طوسی دهه پنجاه، پیکان طوسی مدل اواخر دهه چهل و خانه دو طبقه با پله های بلند و نرده سیمانی پهن بود. سر کچل چرب و ریش تراشیدن های جلوی آینه قدی کدر شده وسط راهرو، یخچالی که مارکش آزمایش بود و من تا مدت ها فکر می کردم آزمایشیه و بعد از چند ماه می آیند و اصلش را می آورند، یک موتور هزار توی زیرزمین خونه اش که بعد ها دیگر ندیدمش، یعنی بعد از آن چند ماهی که از مامان بزرگ و خانه اش بی خبر بودیم. دایی کوچکم می گفت آن موتور هزار نبوده، اما برای من افت داشت موتور دایی محبوبم، دايي وسطي، کمتر از هزار بوده باشد. و بالاخره قفسه شيشه اي حايل بين اتاق نشيمن و اتاق مطالعه و خواب پدربزرگ كه پر بود از عكس كساني كه ديگر نبودند.
پدر بزرگ، توی اون سال هایی که حالش خوب بود، مامان بزرگ هنوز بود و ما زیاد به خونه شون می رفتیم، همیشه خندون بود. من عصبانیتش رو یادم نیست. هر چند وقتی خاطراتم از او واضح شد، بیشتر از هر کسی با من بدخلقی می کرد. یک بار که داشتیم توی خونه پدر بزرگ بازی می کردیم و دور اتاق ها می گشتیم، زمانی که پدر بزرگ دیگه به کلی حواسش رو از دست داده بود، برای من جفت پا گرفت. این که پاهای ورزش کاريش، ساق پایم را داقون کرده بود مهم نبود، این که با زانو به زمین خورده بودم مهم نبود، مهم این بود که پدربزرگم که این همه دوستش داشتم با من این کار را کرد. اما او برای من همیشه مهربان باقی ماند.
خاطره من از خانه پدر بزرگ با "آن روی سکه" که شب های جمعه پخش می شد، گره خورده. اون شب ها، همه بودیم، سر سفره روی زمین جلوی تلویزیونی که زیر قفسه بندی های شیشه ای ما بین اتاق خواب پدربزرگ – مادربزرگ و اتاق حال قرار داشت، گذاشته شده بود. اون شب ها، ما اجازه داشتیم تا دیر وقت بیدار باشیم و همیشه دوست داشتیم تا ابد طولانی باشند.
هر چند برادرم می گوید، این، از آن دست خاطرات مخدوش شده است و به روزهاي خوش بودن مامان بزرگ و خوبي حال پدربزرگ ربطي ندارد. شاید راست می گوید و این خاطره به شب های بعد از رفتن مامان بزرگ بر می گردد. اما من دوست دارم همه خوبی ها را به زمان خوب بودن بابابزرگه نسبت بدم. همه خوبی های دنیا را. مثل مامان بزرگ که زمان مرگ اش، او را دانشمند و عادل و عاقل و واجد همه صفت های خوب می دانست.
پدربزرگ، مرگ دختر و دامادش قبل از انقلاب، دستگيري پسرهاش قبل از انقلاب را تحمل كرد، چون مي دونست براي چي داره تحمل مي كنه. اما دستگيري و بعد هم مرگ پسرش در رژيمي كه خودش رو در وجودش موثر مي دونست، اشغال خانه اش در حالي كه او شب هاي زيادي را براي حفظ خانه ملت بعد از انقلاب صرف كرده بود، دستگيري دختر بزرگش و بي سرپرست شدن تنها نوه هايش و بالاخره دستگيري همسرش، طاقتش را بريد. براي من، بابابزرگه، مهمترين قرباني انقلاب بود. پسرهاش آن قدر كه خودش فرزند انقلاب بود، فرزند اين انقلاب نبودند. من آب شدن بابابزرگ ورزش كار و حافظ قران و مفسر نهج البلاغه رو طي 15 سال ديدم. اما هيچ وقت تصوير بزرگش براي من با همه بچگي هام نشكست.