http://mollah.blogspot.com/2006/04/blog-post_21.html
نامهای به همسرم:
(اقتباس از نامههای خانوادگی ”ملت ايران“ به همسرش ”جمهوری اسلامی“)
همسر عزيز و دلبندم،
مدتی است که برايت نامهای ننوشتهام ولی امروز با ديدن نظرسنجی در وبلاگ نقطه ته خط، داغ دلم تازه شد و تصميم گرفتم چند خطی را برايت بنويسم:
عزيزم،
يادته دوران نامزد بازی چقدر خودت رو لوس ميکردی؟ يادته چه حرفايی ميزدی؟ يادته بمن ميگفتی اگه منو بگيری ، شريک غم و شادیهات ميشم، همدم و مونست ميشم، رفيق و همراهت ميشم؟ يادته بمن ميگفتی اگه منو بگيری برات آزادی و استقلال و رفاه و خوشبختی ميارم؟ يادته ميگفتی توی زندگی آينده ما همه حق حيات دارند حتی کمونيستها؟ يادته ميگفتی ميزان رای ملت است؟
خب. بی انصاف پس چی شد اون همه قول و قرار؟
از فردای همان روز ازدواج منحوسمان در ۱۲ فروردين بيست و هفت سال پيش که ايکاش دستم میشکست و عقد نامه را امضا نميکردم اخلاق تو بکلی عوض شد. اولش گفتی حق نداری با خانوادهات رفت و آمد کنی. با برادرها با خواهرها با ننه با بابا با فاميل با دوست با آشنا. بهانهات همين بود که به يکی انگ ميزدی که اون ليبرال است به اون ديگری ميگفتی کمونيست و تودهای است به سومی ميگفتی اون التقاطی است به چهارمی ميگفتی مزدور و غربزده است و...
بعدا شروع کردی کم کم اون روی سگت را بمن نشان دادی. آخ دريغ از يک لبخند! هميشه هر وقت که از کار برميگشتم خونه ميديدم ماتم گرفتی و سياه پوشيدی و داری عزاداری ميکنی. يک روز سالگرد فوت بابات بود يه روز سالگرد دختر عموی پسر خالهات بود يه روز سالگرد چهلم نوه و نتيجه آبجی دامادتون بود... خلاصه مرديم از بس عزاداری فک و فاميلهای تو راگرفتيم. اصلا دل مرده و افسردگی ما بخاطر اين کارهای توست.
هنوز عروس تازه بودی که شروع کردی به قر دادن توی در و همسايه. پاک آبروی ما را بردی. اينقدر موقع آويزان کردن رختها روی طناب رفتی بالای پشت بام و سر و سينههات رو به همسايهها نشون دادی و اونها را تحريک کردی تا يه روز اون همسايه عراقی اومد و به تو تجاوز کرد. من بينوا هم بخاطر دفاع از ناموس مجبور شدم با اون مرد گردن کلفت چاقوکش کتک کاری کنم و خونی و آش و لاش شده به خونه برگردم.
بعد از اين جريان، دوباره رفتی با مردای ديگه ريختی روی هم. با لبنانیها با فلسطينیها با سياههای آنگولا و بورکينافاسو. بدبختی اينه که پولهای من بيچاره را هم بعنوان کمکهای انساندوستانه به اون مفت خورها ميدادی درحالیکه خودمان از بينوايی با سيلی صورتمان را سرخ ميکرديم.
هربار هم که من به اين کارهات اعتراض ميکردم تلافیاش را سر بچهها مون خالی ميکردی. چقدر اونا رو توی زير زمين خونه زندانی کردی. اتوبوس شون را ميخواستی به دره بياندازی و از شرشون خلاص بشی. آخ که خدا ازت نگذره که پتاسيم به يکی شون شياف کردی.
ای همسر عزيز!
آشپزی و دست پختت منو کشته! بخصوص اين روزها که مرتبا داری بجای نهار و شام بما کيک زرد و اورانيوم غنی شده بخورد ما میدی. ما از گشنگی داريم تلف ميشيم اونوقت ”خانم“ بخاطر چشم و هم چشمی بجای يه لقمه نون و پنير واسه ما کيک درست ميکنه! خجالت هم خوب چیزی والله.
ای همسر بی وفا و کچل و بی دندانم!
من و تو مثل اون زن و شوهرهایی هستيم که با وجوديکه هيچ کدوم ديگری را دوست ندارد ولی باز هم زير يک سقف سالها باهم زندگی ميکنند. هم تو از من بدت مياد و هم من نميخوام سر به تن تو باشه. تو از من شوهری نجيبتر و صبورتر گير نخواهی آورد. من هم منتظرم تير غيب بخورد توی اون ملاجت تا از شرت راحت بشم. دختر خوشگل و با شخصيت و خانوادهدار و اهل زندگی کم نيست.