Thursday, November 24, 2005

حضور خلوت انس / روزنوشتهای عباس معروفی

روشنفکران دينی نظام

يک نامه برای تو

امشب باز غمگينم و ابرآلود. حالت آدمی را دارم که از کوره های آدمسوزی نجات پيدا کرده، و دارد در قطاری به مقصدی نامعلوم سفر میکند، و برای شهرش و زادگاهش و ميهنش و خانه اش و فرهنگش گريه میکند. به قول تو؛ اين ايران من است، تنها جايی که اجازه میدهم خاکش بغلم کند.
من نسبت به آن بازجوی روانی که پرونده ی سعيدی سيرجانی را بسته بود و پرونده ی مرا گشوده بود تا حسابی مرا بچلاند عصبانی نيستم، او يک مزدور بوده که نمیفهميده چه بلايی سر مملکتش میآورد، شايد. او را بخشيدهام، هرچند کابوسش هنوز رهايم نکرده است.
روشنفکران دينی درون نظام را اما نمیبخشم. و تمامی گناه را پای آنها میگذارم که ربع قرن بيرون هی نظام را ماله کشيدند تا جنس مرغوبش کنند و به غرب بفروشند و در جهان برای اين اژدها جا باز کنند.
دولتمردانی که در قدرت شاهد اين همه جنايت فجيع بودند و مهر سکوت بر لب زدند و عاقبت وقتی باطله شدند، به کنجی خزيدند و در عافيت طلبی شعر زمستان را زير لب زمزمه کردند: زمستان است، سرها در گريبان است...
حتا حالا نيز حاضر نيستند لب باز کنند و حقيقت را برای مردم بگويند. نمیدانند که خودشان قربانيان اصلی اين نظام اند. و هنوز به اين جهنم اميد بسته اند.
اين حکومت ربع قرن زور زده و هزاران آدم برای خودش درست کرده، و بعد می بينی که مثل سوسک باهاشان برخورد میکند، با دمپايی میکوبد توی سرشان که پهن شوند کف حياط يا حيات.
باور کن جز اين نبوده و نيست عزيزم. مگر نديدی اين نظام با آدمه ايی مثل مهاجرانی و عادلی و کرباسچی چه کرد؟ يکی حدود بيست سال معاون رييس جمهور و نماينده و به قول خودش دولتمرد بود، آن يکی سفير ايران در ژاپن و لندن بود، رييس بانک مرکزی بود، و آن ديگری تجربه ای در شهرداری و شهرسازی کسب کرد که نمیتوان ساختنه اش را نديد. اينجور آدمها در ردهی وزير و وکيل و استاندار و سفير يکی دو تا که نيستند! يک پادگان آدم بوده اند که حالا از ديد نظام اصلاً آدم به حساب نمیآيند و فلهای جابه جا میشوند.
اين چهره ها چقدر برای همين رژيم تجربه کسب کرده باشند خوب است؟ اما می بينی که با يک فوت میروند توی هوا تا باد ببردشان. به همين راحتی میبينی که حکومت اسلامی به چهره هايی که خودش ساخته رحم نکرده، چه رسد به شاعر و نويسنده و آثار باستانی و بناهای ملی و پاسارگاد و تخت جمشيد.
در روزهايی که سعيد امامی و شاگردان مدرسه حقانی لشکرکشی میکردند تا زيرآب نويسندگان و روشنفکران را بزنند، کسانی هم بودند که میخواستند فرزدق و عنصری بسازند برای دربار حکومت اسلام، معتقد بودند امام حسين به فرزدق پول داد تا شاعر اهل بيت شود، پس اين شاعر ماعرها را هم میشود فرزدق کرد. با همين حرفها بود که صلاحيت خودشان را احراز نمودند تا دولتمرد بمانند. و به همين راحتی از کيسه ی اهل قلم خرج کردند که وجيه الدوله شوند، بعدها هم يکی يکی رفتند کنج عزلت که وجيه الملة شوند! کتاب نوشتند و گفتند ما ربع قرن دولتمرد بوديم، حالا میخواهيم بقيه ی عمر را دولت نامرد باشيم.
خيال میکردند شتر بلا فقط جلو خانهی داريوش فروهر زانو میزند، خيال میکردند وقتی ماشين مرگ به حرکت درآيد به آنها رحم خواهد کرد، نمیدانستند شمشير اين اسلام گردن بچه های خودش را هم روزی میزند. و بدجوری هم میزند!
هنوز هم اين آدمها خيال میکنند نظام اسلامی رودل کرده، بعد حالش خوب میشود، و باز اينها بر میگردند سر پستها و مقامهاشان. و عجيب اينجاست که هنوز هم خيال میکنند محمد مختاری و ميرعلايی و دکتر سامی و سعيدی سيرجانی و آنهمه آدم، اجلشان رسيده بوده که بايد کشته میشدند، نمیدانند که مرگ فجيع جلو خانه ی همه شان خيمه زده است. نمیدانند قافله پس و پيش است.
ندانم کاری دولتمردان بی کفايت امروز، يا ماله کشی دولتمردان با کفايت ديروز فرقی با هم ندارد؛ نتيجه اش شده اين اژدهايی که هردو گروه پرورده اند و به جان ايران انداخته اند. و اين نتيجه جامعه ی بی حزب و سازمان و تشکيلات است که مثلاً ما به جای داستان نوشتن و شعر سرودن بايد بار حزب و رسانه های همگانی را بر دوش بکشيم. خب میکشيم، اما از حکومت که بگذريم، حالا شيرازهی کشور ما ايران در آستانه ی فروپاشی است. هيچ انسانی حاضر نيست پيشينه ی فرهنگی اش قربانی چيزی شود که بعدها به خاطرش نتواند جبران مافات کند. هيچ بشری دلش نمیخواهد وطنش را ميدان جنگ ببيند که بعدها چند نسل بهای کشتار آدميان را به دوش کشند. و هيچ آدمی آرزو نمیکند حاکمان کشورش در مچ زنیهای کشتار جمعی برنده يا بازنده شوند و تاوانش را آيندگان به بيگاری و بدنامی بپردازند. و هيچ فردی ويرانی و گورستان را تنها راه سعادت مردم نمیشمارد؛ مگر دشمن سرزمينش باشد. مگر جهانبينی اش بر انتقام استوار باشد. مگر حقوق بشر را به رسميت نشناسد. مگر راهزن و غارتگر باشد.
مغولها به قصد انهدام و نابودی ايران آمدند اما در اين سرزمين پابند شدند، چيز ياد گرفتند، دانشگاه ساختند، و عاقبت ايرانی شدند. عجيب است که حاکمان فعلی همه چيز میشوند و ايرانی نمیشوند. به خودشان هم رحم نمیکنند، و تو ديدی که از همان آغاز شروع کردند به بلعيدن بچه های خود، شروع کردند به کتابسوزی، شروع کردند به جنگ؛ و هنوز دارند میجنگند.
با دنيا میجنگند که حقوق بشر را رعايت نکنند، با اروپا میجنگند که به بمب اتم مسلح شوند، با افکار عمومی میجنگند که خود را تروريست و خطرناک بنمايانند، با پيشينه ی تاريخی ملت میجنگند که آثار باستانی اش را به هر قيمتی ويران کنند، با مردم خود میجنگند که در نوشيدن و پوشيدن و کوشيدن و نوع زندگی آنها دخالت داشته باشند، با فرهنگ میجنگند که هرجور شده در کتاب و شعر و تاريخ دستکاری کنند، با تمدن میجنگند که فرهنگ چند هزارساله ی بشر را زير سم کوب دعواهای قبيله ا ی به باد دهند، با جوانها میجنگند که شادی را بر لبانشان زهر کنند، و با خدا میجنگند که آزادی انسان را نپذيرند. خدای من! چرا اينها همه اش دارند میجنگند؟
امريکا جنايتکار است، چرا با نويسندگان وطن میجنگند؟ اروپا خيانتکار است، چرا با مطبوعات میجنگند؟ يهوديت نابکار است، چرا منتقدان مسلمان را در زندان شکنجه میکنند؟ مسيحيت حيله دار است، چرا در کشورهای همسايه فتنه میپاشند؟ چرا میخواهند بمب اتم هم داشته باشند؟ چرا تلاش نمیکنند جهان را از سلاح اتمی منع کنند؟ چرا اينهمه میجنگند؟ اين اسلامشان مگر چيست که اينهمه دشمن دارد؟ چرا اينقدر جنايتبار است؟ ايران و مردم ايران که با کسی سر جنگ ندارند هرگز!
معمولاً وقتی کسی جايی را غصب میکند و از آن خود میسازد، نخست آن را میسازد تا بر خود و ساکنانش آسايش فراهم آورد، مگر بداند که ماندنی نيست و به قصد چپاول آمده است. فقط راهزنان وقتی به کاروان حمله ور میشوند جوری ناکارشان میکنند که از حرکت بازشان دارند، از ترس و وحشت به ميزان راه فرار خود آنها را از توان تهی میکنند؛ به هر قيمتی، و با هر قساوتی.
اينها نيز به وحشت افتادهاند و راه فرار را نمیيابند. و نمیدانم آيا هنوز هستند دولتمردانی که بدانند دارند چه جهنمی را شعله ور میکنند؟ آيا از سرنوشت پيشکسوتان خود عبرت میگيرند که بدانند شتر مست اين قدرت از هم اينک بر در سرایشان نفس میکشد؟
آلمانیها هنوز دارند بهای آدمسوزی هموطن کشورگشای خود را میپردازند، هيروشيما هنوز غمگين است، مجسمه ی بودای افغانستان ديگر نيست، محمد مختاری شاعر که رفته بود چيزهايی برای خانواده اش بخرد هنوز برنگشته است، احمد ميرعلايی پس از آنکه مأموران وزارت اطلاعات در رگهاش الکل تزريق کردند و در کوچه ای رهايش ساختند ديگر کتاب ترجمه نمیکند. و چه دامنهای دارد حکايت اين اسلام!
ديشب خواب ديدم که توی دست و بال بازجوه ام گرفتار شده ام. روی ميزها پر از کتاب بود، و تمام بازجوه ام دورم را گرفته بودند و میخواستند بخشهايی از هر کتابی را حذف کنم، اما من نمیگذاشتم. آنها کتابی از خودم را جلوم گرفته بودند و از صحنه ای اروتيک حرف میزدند که کشور را دچار تباهی کرده است. جوابی نداشتم، و تا چشمم به کتاب افتاد ديدم قرآن است. تنم میلرزيد و داد میزدم: شما اجازه نداريد کتابی چنين کهن را سانسور کنيد. و باز بحث اروتيسم در ادبيات مطرح میشد و فسادی که نويسندگان در جامعه ايجاد میکنند، و باز من خاموش میشدم و میلرزيدم.
گير افتاده بودم توی دست بازجوه ام در همان فضاهايی که پس از ده سال هنوز از خاطرم پاک نشده و کابوسهاش رها نمیکند مرا.

کوتوال قلعه ی ما مرده بود
و ما
از نعش میترسيديم
مبادا برخيزد
وگرنه اينهمه سال
پای جنازه
زار نمیزديم
.