Wednesday, November 23, 2005

وبلاگ بامداد / یا دداشتهای بامداد زندی

حسين رضازاده را دوست دارم. خيالي هم نيست كه پس از برنده شدن تمثال مبارك برخي را بالاي سرببرد. لابد مجبوراست بي نوا.
هروقت كه قيافه اش را مي بينم يادپسربچه ي تپلي مي افتم كه درخيابان پدرومادرش را گم كرده باشد. يك بارازنزديك هم كه ديدم اش همين احساس به من دست داد. دست به فرمان پشت چراغ قرمزايستاده بودم كه ماشين زانتياي خاكستري رنگي آمد كنارم ايستاد. كنارراننده نشسته بود. تمام صندلي جلو را پركرده بود. بعيد است باآن هيكل بتواند با خودروهاي سواري عادي رانندگي كند. درپاسخ لبخندم لبخندي زد. ياد آن افتادم كه دربرنامه "صندلي داغ" صداوسيما آمده بود و حتي يك مصرع شعرهم ازبر نبود.مجري برنامه هرچه اصراركرد نشد كه نشد. روي اين حساب هميشه دوست دارم مسابقات اش را ببينم….

http://bamdad.blogspot.com/2005/11/blog-post_21.html