برای مادرمان که عطش آزادیخواهیش هرگز فرو ننشست...
چقدر سخت است عزیزی را از دست دادن....
گاهی اوقات واژه ها برای بیان آنچه در دل داریم یاری نمیکنند... هیچ گاه قلم نتوانسته احساس واقعی آدمی را نشان دهد.
زمانی که خبر را شنیدم.. مدتی مبهوت بودم.. باور از دست دادن همراهی خستگی ناپذیر سخت بود...
هنوز گزارش تحصن در مقابل اوین در صفحه ی وبلاگ هست، که از و اراده ی مثال زدنی اش نوشته بودم.. در زمانه ای که همه ی مردم شهرم فراموش کرده اند چه بر سر عزیزترین فرزندانشان می آید او با آن عصای به یاد ماندنی اش.. انگار تکیه گاهمان بود.. بزرگمان بود...یادم نمی آید در تحصنی، تجمعی اعتراضی او را ندیده باشم... با همان بدن رنجورش کناری می ایستاد و فرزندانش را همراهی میکرد.. آه که هنوز زمانی که به یاد ضربات مامورین بر او می افتم تنم میلرزد که چگونه در مقابل اوین به جوی انداختنش.. اما روزهای بعد باز هم ایستاده ،ایستاده بود... آخرین دیدارم.. در مقابل منزل اکبر گنجی بود.. زمانی که رسیدم.. او پیش از همه ی ما با همان عصا در گوشه ای به دیوار تکیه داده بود؛ چون همیشه ساکت.. چون همیشه عاشق..
کاش شما هم دیده بودیدش.. کاش حضورش را ، بودنش را بیشتر تجربه کرده بودیم.. زنی که تا آخرین نفس برای آزادی مبارزه کرد و سرانجام هم چشمانش به آزادی گشوده نشد... زنی که یک عمر در پای تخته سیاه مدرسه ،نسلی را پرورش داد... یک عمر گچ خورد و درس داد و مبارزه کرد...
مریم می گفت خیلی دوستتان داشت... میگفت وقتی خبر دستگیری یکی از بچه ها را میشنید تا چند روز خواب به چشمانش نمی آمد، می گفت نمیدانید چقدر زمانی که خبر آزادی کیانوش را شنید خوشحال شد... با شما زندگی میکرد.. برای آزادی نفس میکشید... مادری که مادر همه ی ما بود... مادر مبارزه و چه استوار تا آخرین دم ایستاد و فرزندانش را تنها نگذاشت..
آه که اجل بیش از این مهلتش نداد.... قلب دردمندش بیش از این یاریش نکرد.. دیگر از این پس چه کسی میخواهد غصه مان را بخورد و برایمان دل بسوزاند...
در اعتراضات بعدی کسی خواهد بود که جای خالی اش را پر کند؟ کسی که همانند او عشق به آزادی سرزمینش وجودش را پر کرده باشد..
دل تنگش هستم.. کاش بیشتر دیده بودمش. کاش بیشتر صدایش را شنیده بودم. کاش بیشتر همراهمان بود... غم نبودنش را چگونه تحمل کنیم... چگونه باور کنیم که دیگر هیچ گاه نمی بینیمش...
حالم خوش نیست. بگذارید امشب تا صبح برایش دلتنگ باشم و این دل دردمندم را خالی کنم..
بگذارید برای از دست دادن چنین همرزمی امشب را تا صبح گریه کنم...
شاید کمی ، فقط کمی خالی شوم...
چقدر سخت است عزیزی را از دست دادن....
گاهی اوقات واژه ها برای بیان آنچه در دل داریم یاری نمیکنند... هیچ گاه قلم نتوانسته احساس واقعی آدمی را نشان دهد.
زمانی که خبر را شنیدم.. مدتی مبهوت بودم.. باور از دست دادن همراهی خستگی ناپذیر سخت بود...
هنوز گزارش تحصن در مقابل اوین در صفحه ی وبلاگ هست، که از و اراده ی مثال زدنی اش نوشته بودم.. در زمانه ای که همه ی مردم شهرم فراموش کرده اند چه بر سر عزیزترین فرزندانشان می آید او با آن عصای به یاد ماندنی اش.. انگار تکیه گاهمان بود.. بزرگمان بود...یادم نمی آید در تحصنی، تجمعی اعتراضی او را ندیده باشم... با همان بدن رنجورش کناری می ایستاد و فرزندانش را همراهی میکرد.. آه که هنوز زمانی که به یاد ضربات مامورین بر او می افتم تنم میلرزد که چگونه در مقابل اوین به جوی انداختنش.. اما روزهای بعد باز هم ایستاده ،ایستاده بود... آخرین دیدارم.. در مقابل منزل اکبر گنجی بود.. زمانی که رسیدم.. او پیش از همه ی ما با همان عصا در گوشه ای به دیوار تکیه داده بود؛ چون همیشه ساکت.. چون همیشه عاشق..
کاش شما هم دیده بودیدش.. کاش حضورش را ، بودنش را بیشتر تجربه کرده بودیم.. زنی که تا آخرین نفس برای آزادی مبارزه کرد و سرانجام هم چشمانش به آزادی گشوده نشد... زنی که یک عمر در پای تخته سیاه مدرسه ،نسلی را پرورش داد... یک عمر گچ خورد و درس داد و مبارزه کرد...
مریم می گفت خیلی دوستتان داشت... میگفت وقتی خبر دستگیری یکی از بچه ها را میشنید تا چند روز خواب به چشمانش نمی آمد، می گفت نمیدانید چقدر زمانی که خبر آزادی کیانوش را شنید خوشحال شد... با شما زندگی میکرد.. برای آزادی نفس میکشید... مادری که مادر همه ی ما بود... مادر مبارزه و چه استوار تا آخرین دم ایستاد و فرزندانش را تنها نگذاشت..
آه که اجل بیش از این مهلتش نداد.... قلب دردمندش بیش از این یاریش نکرد.. دیگر از این پس چه کسی میخواهد غصه مان را بخورد و برایمان دل بسوزاند...
در اعتراضات بعدی کسی خواهد بود که جای خالی اش را پر کند؟ کسی که همانند او عشق به آزادی سرزمینش وجودش را پر کرده باشد..
دل تنگش هستم.. کاش بیشتر دیده بودمش. کاش بیشتر صدایش را شنیده بودم. کاش بیشتر همراهمان بود... غم نبودنش را چگونه تحمل کنیم... چگونه باور کنیم که دیگر هیچ گاه نمی بینیمش...
حالم خوش نیست. بگذارید امشب تا صبح برایش دلتنگ باشم و این دل دردمندم را خالی کنم..
بگذارید برای از دست دادن چنین همرزمی امشب را تا صبح گریه کنم...
شاید کمی ، فقط کمی خالی شوم...