دشب از خرید بر می گشتم... پسر قد بلند و مو سیاهی داشت کیسه های خریدش را عقب جیپ اش می انداخت... برگشت و نگاهم کرد ودرچشمانش بی خوابی موج می زد... طبق عادت همیشگی لبخند زدم... نگاه خسته اش روی صورتم نشست. دلم برای برادر کوچکم تنگ شد... خیلی وقت است صدایش را پشت گوشی تلفن نشنیده ام..... برادرم خیلی ایران را دوست دارد... ده ساله که بود مامان با خودش به پاکستان آورد که ما را ببیند... سال بعد که با مامان آمدند... بابا و مامان به او گفتند باید انتخاب کند که بماند یا برود ... اگر برگردد ایران اما دوباره آوردنش از محالات خواهد بود... کسی نیست که بخواهد اورا غیر قانونی از مرز خارج کند... قانونی هم که دیگر در پاسپورت مامان نمی تواند باشد... ماند... و اما همیشه از این انتخاب ناراحت بود... چشمان پسر روی صورتم نشست... چشمان خسته پسر مرا به یاد برادر کوچکم انداخت که قلبی بزرگ دارد... مهربان است... ایران را دوست دارد... و می خواهد پس از اتمام تحصیل پزشکی به ایران بازگردد... چشمان خسته پسر مرا به یاد برادر کوچکم انداخت... روزهای سختی که دو قاچاقچی مختلف پولمان را بالا کشیده بودند... چشمان پسر... شبیه چشمان برادرم است ... شاید او هم مثل امروز ما... اجداد مهاجرش از سلطه رژیمی خونخوار فرار کرده بودند...
چشمان من اما... آرزوی دیدار... وطنی دارند که مجتبی سمیعی نژاد اش در گوشه زندان نپوسد... که مرگ حرف اول را در آن نزند!
http://zaneirani.blogspot.com/2005_11_01_zaneirani_archive.html#113232909512589947
چشمان من اما... آرزوی دیدار... وطنی دارند که مجتبی سمیعی نژاد اش در گوشه زندان نپوسد... که مرگ حرف اول را در آن نزند!
http://zaneirani.blogspot.com/2005_11_01_zaneirani_archive.html#113232909512589947