http://www.aavang.ir/weblog/
از زمانی که از خانه ی پدری به خانه ی بخت!؟ رفتم تا به امروز همیشه اسباب و اثاثیه روی کولم بوده و از این شهر به آن شهر ،از این خانه به آن خانه .جابجایی سخت است ،خیلی سخت ، مخصوصا" این که بیشتر مسئولیت ها بر دوش یک نفر باشد اما خب آدم تحت هر شرایط اجباری که قرار گیرد خودش را وقف می دهد و با مشکلات کنار می آید. بیشترین مسئله ای که در چنین مواقعی آزارم می داده غریب بودنم بوده، فرق نمی کند در وطن هم می توان غریب بود. به شهر یا محله ی تازه ای که وارد می شوی قاعدتا" غریبی!
اما این جا بجایی در دنیای عجیب و دوست داشتنی اینترنت برایم بسیار شیرین بود. هم یار و همراه داشتم ( که در باره ی این عزیز روزی خواهم نوشت )و هم دوستان زیادی که بلافاصله آمدند و خوش آمد گفتند. تبریک های یکایکتان تا اعماق قلبم نشست و باور کنید چنین انتظاری نداشتم حتی دوستانی که تا به حال افتخار آشنایی با آنها را نداشتم آمدند و تبریک گفتند. برخی از طریق کامنت که حتما" شما هم آنها را خوانده ایدو برخی با ایمیل. همه برایم با ارزش همه برایم قابل تقدیر و امیدوارم بتوانم روزی تلافی کنم. اما از میان نامه ها ،نامه ای داشتم از خانم شکوه میرزادگی که خودشان از من خواستند این نامه را در وبلاگم بگذارم. ایشان به دلایلی که خودشان هم در نامه اشاره کرده اند نه جایی کامنت می نویسند و نه کامنت می خوانند بنابر این از من خواستند این نامه شان را در وبلاگ بگذارم .
حقیقتش را بخواهید هم برایم شیرین و دلچسب است همچنان که نامه ها و کامنت های شما عزیزان و هم کمی خجالت می کشم که مبادا دوستان این کار من را حمل بر خود پسندی و یا ... بگذارند. نمی دانم جای من بودید چه می کردید!؟
من علاوه بر احترام خاصی که برای خانم میرزادگی قائل هستم خیلی دوستشان دارم. وقتی صدایشان را می شنوم تا چند روز انرژی دارم، صدایی گرم و دلنشین ، مهربان و لحنی سرشار از ادب و متانت.
مشکلی که دارم از ایشان راهنمایی می خواهم و چنان با صبر و حوصله و با منطق و دید ِ وسیع راهنمایی ام می کنند که تاثیر زیادی بر روحیه ی من دارد.
نمی دانم چرا احساس کردم نیاز است این توضیحات را عرض کنم سپس نامه را منتشر کنم.
پیش از اینکه نامه را بخوانید لازم است به دوستان عزیز عرض کنم که گاه ممکن است بدون پست جدید وبلاگم پینگ شودو دلیلش اضافه کردن لینک های روزانه یا ترانه ای جدید است که اضافه می کنم و خود بخود پینگ می شود .
و ضمنا" از دوستانی که لینک وبلاگ جدیدم را در رول بلاگشان تغییر دادند کمال تشکر را دارم .
امیدوارم بتوانم مهر همه ی خوانندگان خوبم را تلافی کنم.
واین هم نامه ی خانم شکوه میرزادگی
به جای گل و شيرينی
برای خانه ی نوی «راوی»
آدم ها را ديده ام که روزی چندين ساعت از اين وبلاگ به آن وبلاگ و از اين سايت به آن سايت می روند. خيلی کم از آن ها به خاطر کار يا آشنايي به اين سرکشی ها مشغولند و مجبورند. برخی سر به هر جايی کشيدن برايشان مثل «غيبت کردن» است که از آن لذت می برند، برخی هم از بيکاری به اين گردش می پردازند و برخی هم به خاطر تنهايي به آن مثل يک تفريح يا دلخوشی نگاه می کنند. بی آن که هيچ ايرادی به هيچ کدام از آن ها داشته باشم، من اما دوست ندارم اينترنت بازی کنم. جهان اينترنت را بيشتر برای گرفتن اطلاعات و خبرهاي عمومی که قبلاً فقط در روزنامه و تلويزيون و راديو يافت می شدند می خواهم و در اين چهار پنج سالی که با اينترنت آشنا شده ام خيلی خيلی کم به قصد سرکشی و يا تفريح به اين طرف و آن طرف رفته ام. يک پياده روی طولانی بيشتر می تواند برايم لذت بخش باشد تا خواندن وبلاگ هاي متفاوت ناآشنا.
البته که هر صبح زود به چند وب سايت مشخص که در ارتباط با خبرها و مسايل کلی اجتماعی است سر می زنم و شب ها هم که کارهايم تمام می شود، اگر فرصتی گير بياورم، سری به وبلاگ چند دوست می زنم تا اگر به روز شده اند آن ها را بخوانم، با لذت هم بخوانم. کاری است مثل رفتن به خانه هاشان آن هم البته با دعوت و نه سر زده. يعنی اين دوستان من می دانند که در هر فرصتی که دست دهد سراغ شان را می گيرم. راستش به شدت اعتقاد دارم که ناخوانده به خانه ی خدا هم حتا نبايد بروم؛ حتی اگر اين خانه ی وبلاگ های قرن بيست و يکمی باشند که هميشه در و پنچره هايشان به روی همه باز است و صاحبانشان اغلب خوش آمد گوی همه اند!
خانه ی شما مينو جانم ، يکی از آن خانه هاست که من دوست دارم به آن سر بزنم. مثل خانه ی قوم و خويش و دوستی است که ساده و خودمانی و بی ريا استقبالم می کند. مهم نيست در آن چه می خوانم، حتی من بيش از سه بار آهنگی را در آن نشنيده ام، مهم اين است که در آن دوستی را می بينم که مهربان و گشاده رو منتظرم است.
برای من «راوی»، آن زنی که اين خانه را ساخته، و حالا هم آن را نو کرده، ذهنی مستعد و تيزبين دارد، ذهنی که نشانه ی تلاش های زنی است که سعی دارد از چارچوب های سنتی موجود زندگی اش بيرون بدود و سر از جهان های بزرگ و امروزی در آورد. راوی اهل اداهای قلابی و حساب و کتاب ها و معاملات معمول نيست. البته مثل هر انسان اجتماعی حساب و کتاب هايي دارد اما تا آنجا که ديده ام اين حساب و کتاب ها بازاری نيستند.
اما مينو جان، می دانی از کجا به شما تا به مرحله يک دوست نزديک شدم؟ از آن جايي که ديدم از آن دسته از مردمان هستی که دلت برای سرزمين مان می تپد و شور کاری برای آن کردن را هميشه در خود داری. در اين سال های اخير ديده ام که حتی برخی از زنانی که به خاطر حقوق زنان مدام در حال تلاش اند و يا مردمانی که در ارتباط با حقوق بشر کار می کنند اين مسايل را جدا از عشق و شور ملی می دانند و به تلاش های ملی ـ فرهنگی بهايي نمی دهند. و ديده ام که اکثر آنها از اين اصل ساده غافلند که در جهانی که هنوز مرزها وجود دارند تنها در يک سرزمين ساخته شده از فرهنگی سالم و پربار است که امکان آزادی ـ که دروازه ی رسيدن به همه ی حقوق انسانی است ـ مهيا می شود. و چنين سرزمينی با همين شورهای ساده و بی دريغ است که سرفرازانه روی پای خود می ايستد؛ شورهايي که، بی انتظار بازده های آنی و بلافاصله، به پای ارزش های ملی و فرهنگی آن سرزمين ريخته می شود.
در اين چندين ماه اخير شما هميشه و هر بار که کاری در ارتباط با کميته نجات پاسارگاد پيش آمده بی دريغ انجام داده و از معدود زنان وبلاگ نويس ما هستی که به اين مهم توجه داشته ای. امروز فکر کردم برای خانه مبارکی گفتن بابت خانه ی تازه ات، به جای گل و شيرينی، با يک سپاس از سوی خودم و از سوی فعالين کميته نجات پاسارگاد بديدارت بيايم و بگويم: «از اين که در حد توان خود به ما ياری می دهی تا در کوششی که برای نجات گنجينه های ملی و بشری سرزمين مان داريم صدايمان بلندتر باشد، سپاسگزارم».
با مهر، شکوه ميرزادگی
پا سخ من
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم؟
لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم
وترانه ای که بسیار دوستش دارم