من و آینه بی تصویر
تقدیم به یگانه رفیق دوران کودکیم فیروز
با اینکه هنوز بوی عزیز یاس از سجاده نمازهای طولانی مادرم بیادم مانده ، اما در آینه بی تصویر ، کورمال کورمال بدنبال خودم می گردم ، گویی از ازل نبودم من ، بی خاطره و بی یاد .
این دروغ آینه بی تصویر است ؟ یا من نیستم ؟
از مرز روشن رویا که می گذرم ، آن شب ماه را ، شبی که ماه از حوض پر آب حیاط خانه کوچک ما ، از میان حلقه ستاره ها، خیره نگاهم می کرد ، بیادم می آید ، این خاطره سال ها با من است ، اما چرا در آینه که می نگرم پیدایم نیست ؟ من نیستم ؟
پنداری از یاد آینه رفته ام که این چنین ، خالی از تصویر من است .
به گمانم در خانه ای که آینه اش بی تصویر است ، پر از قافله جن باشد ، خانه بی مهر ، مسافرخانه است ، کاروانسرای قافله ارواح پلید را می ماند .
سخن از مهر آمد ، از قدمت این گوهر هستی چه بگویم ؟
از سالهای هزاره آوازهای عاشقی که همه مهربان بودند و عاشق ، چون شرابی مقدس در محراب ، و این راز را به روشنی روز همه می فهمیدند و جرات حاشا نبود چون امروز ، که کنده شدیم از کنده عشق و ریشه در بوته ی بی مهری داریم . عجب سال هایی بود ،آن سالهای شراب در محراب .
در آن سالها که ثلث اول عمرم بود ، دفتر مشقم را زیر نگاه ماه می نوشتم ، یک شب ماه پرسید : این رسم الخط عشق از آن کیست ؟ بلند گفتم : من .
دریغا که آن سالها دبگر رفتند ، سالهای که عطر امید و بوی زندگی و میل عاشقی بود ، سالهایی که ماه ، نشسته بر کجاوه ی عشق ، بر بالای پشت بام های کاه گلی خانه های شهر ، چون ساقی ، مهررا در پیاله ی دل ها می ریخت .
کاش هرگز گوشهایم نمی شنید آن آوازهای عاشقی را ، یا نمی دید چشم هایم خیل عاشقان صادق را، که باور آن فراسوی فهم نسل امروز است ، اگر چه اکنون از بالای بام آسمان خراشهای شهرمان ، هزاران ماه می تابد که اگر دستی بر آری به چنگ ات آیند ، اما بی می و ساقی
چشم هایم را می بندم پشت به آینه ، چند قدم دور می شوم ، وقتی چشمهایم را باز می کنم همه جا در سکوت بی مهری است ، خانه خالی از عشق است ، و من هراسان باز بسوی آینه بر می گردم ، اما آینه همچنان بی تصویر است .