Friday, June 02, 2006

وبلاگ نامه های ایرانی



"فرامرز پیلارام" کیست؟ نقاش بوده یا مجسمه ساز؟ فرامرز پیلارام هر کسی بوده، گویا تاریخ هنر درس می داده. یک هفته بعد از انقلاب ناگهان به چند شاگرد آقای پیلارام الهام می شود که استادشان ضد انقلاب است. شاگردان، فرامرز پیلارام را محاکمه می کنند و کارهایش را پیش رویش آتش می زنند. پس فرامرز پیلارام هرکس و هر کاره ای بوده، برای چند تن از شاگردانش ضد انقلاب بوده است! چند نفر مثل فرامرز پیلارام ضد انقلاب بوده اند، یا هستند؟ همه؟ شاید نود در صد مردم! همان ها که می خواهند زندگی کنند و گاهی حرف هایی می زنند، یا کارهایی می کنند که دوست دارند و ما اما نمی توانیم بپذیریم!

آخرهای شب وقتی خسته از نمی دانم چی، روی تخت دراز می کشم، دنبال چیزی می گردم که چند سطری بخوانم تا خواب بیاید. چند کتاب تازه که با خود آورده ام روی قفسه ی کنار تخت است. دست دراز می کنم و یکی را بر می دارم؛ "نیچه نه! فقط بگو: مشد اسماعیل". به اسم نویسنده نگاه می کنم؛ "پرویز کلانتری"! تا آنجا که من می دانم آقای کلانتری نقاش است. زمانی دور شاید، چند کارش را دیده باشم. چیزهایی هم از او در مجلات خوانده ام اما نمی دانستم نویسنده هم هست! در مورد همکارانش نوشته؛ نقاشان، هنرمندان، نویسندگان، ... اما "نیچه" و "مشد اسماعیل"! این دیگر چه عنوانی ست که آقای کلانتری برای کتابش انتخاب کرده!

مشد اسماعیل را از سال های دانشکده می شناسم. همان وقت ها که سرایدار کارگاه های هنر دانشکده ی هنرهای زیبا بود. همه مشد اسماعیل را از بزهایش می شناختند. سال هاست که بزهای مشد اسماعیل دارند در پارک جمشیدیه می چرند! "چشم خدا"یش را هم محمد (الوند) نشانم داد. همان شبی که رفته بودیم "خانه ی هنرمندان"! لابد پرویز کلانتری در کتابش راجع به مشد اسماعیل هم چیزی نوشته. شاید مشد اسماعیل همسایه ی نیچه بوده است! حتمن در یکی از کوچه های بازارچه ی "سیداسماعیل"! لابد یک روز هم کسی در آن کوچه دنبال نیچه می گشته که بر می خورد به مشداسماعیل و مشد اسماعیل هم گفته؛ "نیچه نه! فقط بگو: مشد اسماعیل"!

اما این روشن است که پرویز کلانتری در مورد فرامرز پیلارام چیزهایی نوشته. بگمانم یک بار تصادفی کارهای پیلارام را در "تالار قندریز" دیده باشم! اسمش آشناست. یکی از شاگردانش، دختری چشم آبی، از پیلارام تعریف ها می کرد. می گفت عاشق فرامرز پیلارام است. یک بار هم خودش را دیدم. مرد خوش قیافه ای بود. می شد فهمید چرا آن "چشم آبی" و شاید خیلی از دختران کلاس، عاشق فرامرز پیلارام بودند. دختر چشم آبی از رفتار آرام و آگاهی و دانش فرامرز پیلارام هم تعریف ها کرد. یک هفته بعد از انقلاب، چند تا از شاگردان پسر کلاس آقای پیلارام، او را در یکی از کلاس های دانشکده محاکمه می کنند. لابد شنیده بودند، یا از قبل مطمئن بوده اند که فرامرز پیلارام ضد انقلاب است! آقای پیلارام هم حتمن ماتش برده بوده که این آقایان چه می گویند! بعد هم این آقایان آثار استاد را پیش چشمش آتش می زنند. آقای پیلارام از دانشگاه اخراج می شود. این ها را پرویز کلانتری نوشته. آقای کلانتری که بیمار نیست، لابد چیزی بوده که نوشته، هان؟

نوشته؛ فرامرز پیلارام چهار سال بعد، جایی در شمال داشته رانندگی می کرده که سکته می کند. سرش روی فرمان اتومبیل می افتد و بوق می زند. وقتی مردم جمع می شوند، آقای پیلارام پشت فرمان اتومبیلش تمام کرده بوده است. رفته بوده است. لابد هیچ کدام از این مردم هم نمی دانسته اند که این آقا چهار سال قبل ضد انقلاب بوده! این طوری شده که آقای فرامرز پیلارام که نقاش بوده و هنرمند و تاریخ هنر درس می داده، فوت می کند. اول چند دانشجوی پسر به جرم ضد انقلابی بودن، در یکی از کلاس های دانشکده محاکمه اش می کنند، بعد هم از دانشگاه اخراج می شود. چهار سال هم بیکار و سرگردان و پریشان بوده و یک روز هم در شمال سکته می کند. وسط خیابان. همانجا که ما همه هستیم، راه می رویم، فکر می کنیم، و اصلن به فکر این نیستیم که فرامرز پیلارام در چند قدمی مان سکته کرده است. چون فرامرز پیلارام ضد انقلاب، چهار سال کاری نداشته، حتمن پولی هم نداشته، چون نقاشی حرام بوده، هنرمند بودن حرف مفتی بوده است. این طوری می شود که فرامرز پیلارام سکته می کند، بوق می زند و می میرد! چرا؟

ما همه مان قانونیم. قانون گزاریم. مجری قانونیم. قاضی و دادگاهیم. محاکمه می کنیم. محکوم می کنیم. دار می زنیم و خودمان هم کفن و دفن می کنیم و دست هایمان را می شوییم و می رویم دنبال کارهای روزانه مان. من، شما، شاگردهای فرامرز پیلارام، همه ی آنها که در خیابان دور اتومبیل پیلارام ایستاده اند یا راه می روند. تمام آنها که مثل من فرامرز پیلارام را نمی شناسند اما از روی سادگی و بی هیچ غرض و مرضی از فرامرز پیلارام خوششان نمی آید. شاید هم به آقای پیلارام حسودی مان می شود! برای همین هم همه مان آقای پیلارام را محاکمه می کنیم، آثارش را آتش می زنیم، از دانشگاه اخراجش می کنیم تا برود شمال سکته کند، بوق بزند و بمیرد. و ما هم چنان در خیابان ها راه می رویم. زندگی هم می کنیم. پیلارام را هم فراموش می کنیم. زندگی ست دیگر!

چشم ها را می بندم، نیچه و مشداسماعیل و پرویز کلانتری را توی قفسه می گذارم، چراغ را خاموش می کنم و سرم را به بالش تکیه می دهم. در یک خیابان، میان جمعیتی بسیار گیر افتاده ام. خیلی ها صورت ندارند. بعضی ها پیراهنی به تن دارند که رویش نوشته؛ "مرگ بر پیلارام"! از یکی شان می پرسم؛ شما آقای پیلارام را می شناسید؟ می گوید؛ همان ضد انقلابه؟ البته که می شناسم. همه می شناسندش. می پرسم شما از کجا می دانید فرامرز پیلارام ضد انقلاب است؟ می گوید؛ بههه! آقا همه می گویند. مردم که مرض ندارند. حتمن یک چیزی هست که می گویند. می پرسم؛ خود آقای پیلارام چه می گوید؟ می گوید؛ هرچه می خواهد بگوید. مهم نیست. حرف یک ضد انقلاب به چه دردی می خورد؟

چند تا نقاش می شناسم؟ این روزها خیلی ها نقاشی می کنند. پس ضد انقلاب هم هستند. باید محاکمه شوند و از دانشگاه اخراج شوند. من فقط این را می دانم که نقاشانی که من دوستشان ندارم، اصلن تمام کسانی که من دوستشان ندارم، ضد انقلاب اند. باید محاکمه شوند. به من مربوط نیست که بعدش شمال می روند یا جنوب! بوق می زنند یا نمی زنند. مهم این است که من از آنها خوشم نمی آید! پس باید محاکمه شوند، محکوم شوند، و ...!