Che Guevara چه گوارا
شاید من هم کاندید نمایندگی "مجلس" شدم
داستان کوتاه/
راستش را بخواهید من بابک خسرو امیری* را خیلی قبولش دارم . یادش به خیر با هم خیلی رفیق بودیم. رفاقتمان ادامه داشت تا اینکه حزب به من دستور داد که وارد انجمن اسلامی بشوم و ارتباط ام را با حزب قطع کنم. آدم از من بی دین و ایمان تر پیدا نکرده بودند.
مجبور شدم ریشم را نزنم .چقدر برایم سخت بود. انگار که تاپاله به صورتم چسبیده بود، ولی کم کم عادت کردم. تسبیح دانه درشت پدر بزرگم را هم کش رفتم و یک دو ماهی طول کشید که شدم یک حزب الهی تمام عیار. هنوز قیافه بهت زده پدرم که تغییر رفتار من را مشاهده می کرد جلوی چشمم است. مادرم از سر به راه شدنم ناراضی نبود و سر نماز دعایم میکرد، ولی پدرم بهت زده بود انگار که بزرگترین معادله ریاضی را جلویش گذاشته اند و نمیتواند حلش کند. انگار که توی کلاس ریاضی جلوی شاگردانش کم آورده ( بعد از انقلاب زود هنگام بازنشسته اش کردند واین موضوع ناراحتش میکرد. گروه خونش به حزب الهی ها نمیخورد. سالها ریاضی درس داده بود و اهل منطق بود. خل مشنگی حزب الهی ها آزارش می داد).
اما وارد شدنم به انجمن اسلامی چندان سخت نبود. رفقا قبلآ راه را باز کرده بودند. سختی اش این بود که مجبور بودم سر نماز جماعت کونم را هوا کنم و جوراب های بد بوی این بچه حزب الهی ها را بو کنم . انگار که اینها جورابشان را عوض نمیکنند. وضو را اکثرآ زیر سیبیلی در میکردم. کم کم توی جمعشان من را پذیرفتند. عقل درست و حسابی که نداشتند و من شدم عقل کل یک عده که خشونتشان ته مانده عقب ماندگی شان بود.
شانس داشتم که هوادارهای مجاهدین و چپ ها از ارتباط ام با حزب خبر نداشتند وگرنه حالم را میگرفتند.
نمیدانستم از چه کسی بیشتر بترسم؟ از برادران جدیدم یا از این چپ های تند رو، یا از رفقای سابق حزبی ام، و یا از رفقای دیگرم که توی انجمن اسلامی بودند.
توی سالهای 60 که درگیری ها شروع شد خودم را کم و بیش کنار کشیدمريال ولی میدیدم که رفقا چطور به حزب الهی ها خط میدهند. از حریم امنی که برایم فراهم شده بود راضی بودم. خودم را راضی میکردم که دستور حزبم را اجرا میکنم: احسان طبری خودش پدر نابغه های دنیاست، میداند که چه میکند.
چند سالی طول کشید، تا به نماز و دعای کمیل و روزه گرفتن عادت کردم. روزه که نمیگرفتم؛ ادایش را در میآوردم . ولی عجیب به این کارها عادت کرده بودم . برایم شده بود مثل غذا خوردن. انگار که یک جورایی باورش کرده بودم
حزب که رفت زیر ضرب خشکم زد . شدم مثل پدرم، که بهت زده به ریشم نگاه میکرد: یعنی حساب و کتاب هایشان درست از آب در نیامد؟ اینها که میگفتند باید کنار قدرت بمانی تا بتوانی قبضه اش کنی. انگار زلزله آمده و من مانده ام زیر آوار. تمام دنیای کوچکم بهم ریخته بود.
سالهاست که حزب و سیاست را فراموش کرده ام. چند سال پیش بود که حج رفتم . الان شده ام حاج تقی. کلی برای خودم در این شهر کوچک برو بیا دارم. از حج که برگشتم برایم پارچه نویسی کردند و سر کوچه از درختها آویزانش کردند. باورم نمیشد که من همانی هستم، که به دستور حزب رفتم توی انجمن اسلامی . الان دیگر نمیدانم که هستم؟ اصلاح طلبم ؟ ملی مذهبی هستم؟ مارکسیست هستم ؟ ولی هنوز هم بابک خسرو امیری * را خیلی قبولش دارم :
دیروز در اینترنت دیدم که رهنمود داده که در شهر های کوچک میتوان از سد نظارت استصوابی گذشت. شاید من هم کاندید نمایندگی مجلس شدم!
...................................................
*
امیر خسروی به خبرنگار زمانه گفت: " نظارت استصوابی حتی اگر بصورت خشنی هم اعمال شود، شامل شهرهای بزرگ مثل تهران و اصفهان و تبریز می شود. وی افزود: « انتخابات مجلس در یک سطح گسترده ای در ایران صورت می گیرد که خیلی فاکتورهای محلی در آنجا تعیین کننده است، که اصلاً آقایان امکان اعمال نفوذ تا آن مناطق دورافتاده را ندارند. احتمال دارد دو سیاست متفاوت داشته باشیم. مثلا در تهران؛ اگر آنچنان نیروهای آزادی خواه و اصلاح طلب را حذف کردند که دیگر شرکت در انتخابات فایده ای ندارد، آنوقت باید در نجا سیاست دیگری اتخاذ کرد. احتمال دارد در شهرستان ها شرایط متفاوت باشد و به نظر من آنوقت باید متفاوت برخورد کرد"!