روزی که یکهو بزرگ می شوی
به مناسبت نزدیک شدن سالگرد دستگیری پدرِ دوستم:
.......................................................................
مامانم و برادر بزرگم مرا می نشانند روی تخت و می گویند:
روی تخت کز کرده ام. سعی می کنم عکس العملی نشان ندهم. همین که تا حالا فریب خورده بودم کافی است. دیگر بزرگ شده ام. دلم برای پدرم تنگ شده است ولی خیلی خوشحالم که او یک قهرمان است. باید زیاد از مادر و برادرم سوال نکنم تا احساساتم لو نرود. فقط سوال های مهم: او هم چیز است؟ شما هم چیز هستید؟ یعنی من هم چیز هستم؟ کِی قرار است از زندان بیاید؟ ...یک کم منتظر برادر کوچکم (که با من بزرگ شد) می شوم تا او سوال کند. اگر به مدرسه بگوییم چه می شود؟ ما را هم می گیرند؟ هزار سوال در مغزم است که نمی توانم فرمول بندی شان بکنم. دیگر بزرگ شده ام و نمی توانم سوال احمقانه بکنم. مغزم داغ می کند. گریه نمی کنم. عصبانی نمی شوم. از اینکه راستش را به ما گفته اند ممنون هستم.
زندگی ام ناگهان عوض می شود. یاد گالیله می افتم که گفت زمین به دور خورشید می چرخد و دستگیرش کردند. در جا تصمیم می گیرم پرفسور شوم. می خواهم خونسرد باشم. خوشحالم که تنها نیستم. خودم را پشت برادر کوچکم قایم می کنم. دیگر مهم نیست زنگ تفریح کی کی را بازی نمی دهد. تازه می فهمم چرا ما خانه نداریم ، چرا پدرم از سر کار یک مرخصی نمی گیرد. چرا ما مثل بچه های کلاس تابستان نمی رویم ترکیه کِرِم های گران قیمت بیاوریم. چرا این، چرا آن... حرف های مادر که تمام می شود باید از اتاق برویم بیرون. سعی می کنم عکس العملی نشان ندهم. می دانم که نگاهم می کنند. من به هوا نگاه می کنم، به چشم هیچ کس. مشق هایم مانده. کیفم را می کشم می روم پشت مبل ها که کز کنم مشقم را بنویسم
به مناسبت نزدیک شدن سالگرد دستگیری پدرِ دوستم:
.......................................................................
مامانم و برادر بزرگم مرا می نشانند روی تخت و می گویند:
«تو دیگر بزرگ شده ای، اون روز که بابات بهت گفت خداحافظ من می روم ماموریت، داشت می رفت زندان. آن مرد هایی هم که باهاش بودند همکارش نبودند، پلیس بودند. تو دیگر عقلت می رسد. آن موقع تا حالا بهت دروغ گفتیم. نامه هایی هم که می فرستادی نمی رفت سر کارش، می رفت زندان. اما در مدرسه به هیچ کس نباید بگویی، هیچِ هیچِ هیحِ کس.»روی تخت کز کرده و نمی خواهم عکس العملی نشان بدهم. از اینکه نارو خورده ام عصبانی نمی شوم. راستش خیلی خوشحالم که دیگر عقلم می رسد. بزرگ شده ام! ...کنجکاوی مرا دیوانه می کند ولی نمی خواهم کنترلم را از دست بدهم. دنیای جدیدی به رویم باز شده. تازه کشف می کنم که بالام جان، داستان های اعتصاب ها، انقلاب ها، سرکوب ها خیلی خیلی از آنکه فکر می کردم به من نزدیک تر است! در جا سیاسی می شوم. در جا تصمیم می گیرم مبارز شوم، آخ کنجکاوی، کنجکاوی مرا می کشد.
روی تخت کز کرده ام. سعی می کنم عکس العملی نشان ندهم. همین که تا حالا فریب خورده بودم کافی است. دیگر بزرگ شده ام. دلم برای پدرم تنگ شده است ولی خیلی خوشحالم که او یک قهرمان است. باید زیاد از مادر و برادرم سوال نکنم تا احساساتم لو نرود. فقط سوال های مهم: او هم چیز است؟ شما هم چیز هستید؟ یعنی من هم چیز هستم؟ کِی قرار است از زندان بیاید؟ ...یک کم منتظر برادر کوچکم (که با من بزرگ شد) می شوم تا او سوال کند. اگر به مدرسه بگوییم چه می شود؟ ما را هم می گیرند؟ هزار سوال در مغزم است که نمی توانم فرمول بندی شان بکنم. دیگر بزرگ شده ام و نمی توانم سوال احمقانه بکنم. مغزم داغ می کند. گریه نمی کنم. عصبانی نمی شوم. از اینکه راستش را به ما گفته اند ممنون هستم.
زندگی ام ناگهان عوض می شود. یاد گالیله می افتم که گفت زمین به دور خورشید می چرخد و دستگیرش کردند. در جا تصمیم می گیرم پرفسور شوم. می خواهم خونسرد باشم. خوشحالم که تنها نیستم. خودم را پشت برادر کوچکم قایم می کنم. دیگر مهم نیست زنگ تفریح کی کی را بازی نمی دهد. تازه می فهمم چرا ما خانه نداریم ، چرا پدرم از سر کار یک مرخصی نمی گیرد. چرا ما مثل بچه های کلاس تابستان نمی رویم ترکیه کِرِم های گران قیمت بیاوریم. چرا این، چرا آن... حرف های مادر که تمام می شود باید از اتاق برویم بیرون. سعی می کنم عکس العملی نشان ندهم. می دانم که نگاهم می کنند. من به هوا نگاه می کنم، به چشم هیچ کس. مشق هایم مانده. کیفم را می کشم می روم پشت مبل ها که کز کنم مشقم را بنویسم