Saturday, September 23, 2006

وبلاگ کوروش ضیابری آرمان امروز

خوب. آن ستوني كه گوشه‌ي وبلاگم بود (كه نمي‌دانم چه كسي اسمش را افتخارات گذاشت، كه تنها يك معرفي ساده بود در مورد من براي كساني كه دوست داشتند با كارهايم آشنا شوند) حذف شد.

من هم به آن سرنوشتي دچار شدم كه خيلي‌ها دلشان مي‌خواست. يك افسرده‌ي متحول‌شده‌ي سربه زير كه قرار است ارتباطات اجتماعي و وبلاگي‌اش را فراموش كند و از در و ديوار بنويسد...، از گل و بلبل، از آموزش آشپزي....

در اين مدت، انواع شيرين‌كاريها و شعبده‌بازيها براي من پياده شد تا بفهمم كه نه آدم مهمي هستم، نه آدم پرافتخاري هستم، نه آن صاحب تيتري، اصلاً آدم هم نيستم. نمايشتان خيلي خيلي قشنگ بود و به همان پايان تراژيكي كه شما مي‌خواستيد ختم شد... (دلتان را صابون نزنيد. من از وبلاگستان خداحافظي نكردم! و اين كار را هرگز نخواهم كرد. اين يكي را اطمينان مي‌دهم!) پايان داستان، اين بود كه شيطان كوچك ولي اهريمني قصه‌ي پرغصه‌ي ما، دستها را روي سرش گذاشت و داد زد تسليم! در مقابل چه چيزي؟ در مقابل شمشيرهاي آخته‌يي كه يكي پس از ديگري رو مي‌شدند تا به زبان خوش به من بفهمانند: پسر جان، تو كسي نيستي، در حالي كه بايد بپذيري ما همگي از تو بيشتر مي‌فهميم، از تو بيشتر حاليمان مي‌شود و تازه زورمان هم بيشتر است، قطر گردن و بازوهايمان هم بيشتر. مثل دوستي كه مي‌گفت اين پسرك يك مقدار ديگر ادامه بدهد، مي‌زنم ناكارش مي‌كنم.
ماها خيلي فهميده‌تر و باكلاستريم، چون بلديم هر كسي را دلمان خواست عين مرغي كه دست و پايش را بستند و دارد به زور بال بال مي‌زند مسخره كنيم، چون بلديم اخلاقيات و انسانيت را به گند بكشيم با گفتن هر لفظي كه به ذهن متبادر مي‌شود و مي‌تواند عرق شرم بر پيشاني‌ها بنشاند... چون ماها قلدريم!
اين خانم مي‌فرمايند كه آن نوجوان نه چندان معصوم كه گناههايش از قتل و جنايتهاي بيجه هم وحشيانه‌تر بوده و بايد براي اعدامش پتيشن جمع كنيم، اين آقا كه تا ريخت من را مي‌بيند، invisible مي‌كند، اين خانم كه پيشنهاد احمقانه، قديمي و مسخره‌ي تبادل لينك من را مزاحمت تلقي مي‌كند و خدا را شكر مي‌كنم كه حداقل به پليس 110 زنگ نزد، اين خانم كه ديگر معرفت و ادب را به آخرش مي‌رساند و رسماً به والدين من اينطور توهين مي‌كند، بهترين رفيقاني كه در سخت‌ترين شرايط تنهايم مي‌گذارند و سابقاً همكاري كه اينطور رسم رفاقت را به جاي مي‌آورد و به جاي خودم، بدترين و شنيع‌ترين توهينها را به پدرم روا مي‌دارد و...
دست همگي دوستان درد نكند. نمايش قشنگي بود... اسم خيلي‌ها را، اسم خيلي‌ها را و اسم خيلي‌ها از قلم انداختم، اين روزها خيليها ذوق كردند، خيليها صفا بردند و خيلي‌ها به فيض رسيدند از اينكه پوزه‌ي من به اصطلاح به خاك ماليده شد و...
و چه قدر متاسفم براي آن دوستاني كه هرچه پرده‌ي حجب و حيا بود، دريدند و والدين بي‌گناه من كه حتي از حماقتهاي اينترنتي! فرزندشان خبر ندارند را آماج بدترين و ركيك‌ترين توهينها قرار دادند...
چو پرده‌دار به شمشير مي‌زند همه را/// كسي مقيم حريم حرم نخواهد ماند
خيلي‌ها با خواندن پستهاي شما من را براي هميشه طرد كردند، خيلي از بهترين دوستانم كه حالا مي‌فهمم اصلاً دوست نبودند، فوري شانه خالي كردند از حتي يك همدردي لفظي و...
بعيد مي‌دانم شخص شخيص حسين درخشان هم اينقدر فحش و فلاكت از وبلاگنويسها شنيده باشد، البته اگر هم اينطور بوده، فكر نمي‌كنم كسي روي به پدر و مادرش آورده باشد و آنها را مورد خطابهاي زشت و غيراخلاقي قرار داده است.
با اين تفاسير، من سوژه‌يي شدم تا دوستان، چند روزي بيشتر بخندند و حال كنند، همه‌ي خنده‌ها، همه‌ي بدوبيراه‌ها و همه‌ي غش كردنها از فرط خنده، نوش جانتان...
اما يك خواهشي از همه‌ي شماها دارم. در اين روزها، نه غروري براي من باقي ماند، نه شخصيتي و نه سر سوزن احترامي. حتماً خودتان مي‌دانيد آن قاتلي كه مي‌زند آدم مي‌كشد را هم اينقدر فحش نمي‌دهند...
حتي مورد احترام‌ترين رفقايم در وبلاگستان، براي اينكه از قافله عقب نمانند، بسم‌الله گفتند و مثل آن مجسمه‌ي شيطاني كه احتمالاً سنگ زدن و داغان كردنش از مناسك حج هست، شروع كردند سنگ و كلوخ و تيزترين شيشه‌ها را پرتاب كردند طرفم...
دست همگي شما درد نكند. اما يك خواهشي دارم. آدرس ايميل من گوشه‌ي وبلاگ هست، اگر باز هم مثل هميشه دارم به خطا مي‌روم يا احتمالاً قرار است خطاهاي بعدي را مرتكب شوم، اگر باز هم حماقتي كودكانه به خرج دادم، شما كه بزرگ هستيد و اين همه گل به سر وبلاگستان زديد، كودك درونتان را لو ندهيد و برايم ايميل بزنيد. در ايميلها، "دمتان گرم" مي‌گويم اگر هر فحش و بده و بيراهي هست، روا بداريد، آن هم به خودم.
رفقاي روشنفكر، همشهريها، هموطن‌ها، آدمها!! شايد اسم من را گذاشته باشند كودك وبلاگستان، ولي آهاي، شماهايي كه براي كم كردن روي من، براي مضحكه كردن من، براي كمي بيشتر لودگي و بطالت به خرج دادن، نشستيد و هرچه در فكر و زبانتان مي‌چرخيد، نثارم كرديد، شماها خيلي بزرگيد؟
قلب من شكسته... مواظب باشيد لبه‌هاي تيزش، دستتان را نبرد...

و يك مطلب خيلي خيلي مهم: حتماً همه‌ي شما از آنجايي كه خيلي بلندطبع و وسيع‌نظر هستيد، به اين قضيه فكر كرديد، براي آنهايي مي‌گويم كه احياناً مثل من كم‌سن و سال هستند و عقلشان قد نمي‌دهد. يك واقعيت مسلم در مورد من هست كه احدي نميتواند انكارش كند. من يك كودك، نوجوان، جوان، نمي‌دانم، يك آدم با انرژي‌ام و دوست دارم كار كنم، مفيد باشم، يك جايي به درد بخورم، آچار فرانسه بشوم... قبول هم دارم كه روشش را درست و حسابي بلد نيستم!
انرژي بسيار زيادي دارم. دوست دارم كار كنم، بنويسم، فعال باشم، سهمي در ماجراها داشته باشم...
هيچ كس به اين فكر نيفتاد كه اين انرژي را يك طوري جهت بدهد، كمكي انجام دهد، دستم را بگيرد، نظر بدهد، راهنمايي‌ام كند كه چه طور تخليه شوم، با ايجاد فرصتي براي نوشتن در يك نشريه، با همفكري كردن، با سرگرم كردنم به يك بازي! هيجان‌انگيز كه در حوزه‌ي علايقم بگنجد. وقتي زمان كمك كردن بود، هيچ كس خودش را مسوول ندانست و هر كسي كنار گود نشست و تماشا كرد.
وقتي به زعم خودتان، به خطا رفتم، حس مسووليت پذيري، پدري و مادري همه گل كرد و هر كس به سهم خودش آن هم با خشن‌ترين ادبيات شماتتم كرد تا بفهمم كه بابا! به خطا رفتم، سوتي دادم...
شماها امروز با كسي به سن و سال من كه روي اسمم هم دعوا هست (يكي مي‌گويد بچه، يكي مي‌گويد نوجوان، يكي مي‌گويد جوان، يكي مي‌گويد ديگر وقت زن گرفتنش است...) اينطور مشكل پيدا كرديد، ابوالبلاگرتان، پدر وبلاگنويسي شماها!! خلاصه يك روزي پير مي‌شود، يك روزي موهايش سفيد مي‌شود، يك روزي فرتوت و از كارافتاده مي‌شود. اگر آن روز او هنوز وبلاگنويس بود، چه بلايي سر او مي‌خواهيد بياوريد، اگر ديگر تا آن موقع ننوشت چه طور؟ آن موقع چه نقشه‌يي برايش داريد...

نوشته شده توسط كوروش ضيابري در 10:45 بعد از ظهر | 13 نظر | لينك به اين مطلب


............................................................................



نهضت افتخارات همچنان ادامه دارد

ما اين روزها همينطور هاج و واج مانده‌ايم از اين همه افتخارات ريز و درشت وبلاگنويسان مملكت. اصلاً فكرش را هم نمي‌كرديم كه بلاگرهاي اين ديار، اينقدر مفتخر و صاحب افتخار باشند، به همين دليل كمي خودمان را جمع و جور مي‌كنيم، پوزه‌ي ادب به خاك مي‌ساييم!! و در درگاه اين بلاگرهاي يكي از يكي پرافتخارتر، اظهار حقارت و ناچيزي مي‌كنيم.

اگر زودتر مي‌دانستيم كه شصت‌ميليون بلاگر ايراني، اينقدر افتخارها دارند، جسارت نمي‌كرديم اين ليست را اين گوشه در معرض ديد عموم قرار بدهيم، البته اسم اينها كه افتخار نيست، يك مشت عناوين جفنگياتي! دست‌ساخته است كه فقط خودم و خواجه حافظ از آنها باخبريم.

با اين حال، براي اينكه نگذاريم اين ميت، ببخشيد، اين نهضت روي زمين بماند و تا خون در رگ ماست، نهضت افتخارات همچون جنازه‌يي هميشه سرفراز بر بلنداي دستان ما تشييع خواهد شد، گفتيم تا بخشي ناگفته از افتخارات فجيع خودمان را كه گوش هر شيطاني را كر و زبان هر شيطاني را قاصر از تكلم مي‌سازد، بيان بنماييم، باشد كه يك سري سوژه‌ي جديد ساخته شود و...
لازم به ذكر است اين افتخارات كاملاً انحصاري هستند و شعبه‌ي ديگري ندارند! و البته يادتان نرود ما مثل هميشه در صدر هستيم و از فوران شديد اعتماد به نفس، اين مغزها و اعصاب است كه فوران مي‌زند!

۱- رياست افتخاري و غيرمحسوس! انجمن بلاگرهاي افتخارآفرين ايران
۲- ايده‌دهنده‌ي غيرمحسوس، نامحسوس و تمام‌محسوس بلاگرهايي كه صاحب افتخار هستند براي رو كردن افتخارات ناگفته، نگفته و گفته‌نشده‌شان!
۳- كاشف استعدادهاي نهفته، خفته و آشفته‌ي بلاگرهايي كه فكر مي‌كردند هيچ استعدادي ندارند در حالي كه سرتاسر حركات و سكناتشان، افتخاري براي جهان بشريت محسوب مي‌شود
۴- سرگرم كردن بلاگستان يخ‌زده و بيكار فارسي كه مدت زيادي بود سوژه‌ي داغ و باحالي براي شانتاژ و شلوغ‌بازي نداشت!
۵- سپر بلا قرار گرفتن آماج تيرهايي كه از مغز و اعصاب بلاگرهاي خشمناك و عصباني مي‌گذشت و ممكن بود تلفاتي فراتر از جاني، مالي، اقتصادي و ورزشي به بار بياورد
پي‌نوشت: يك طور ديگر هم سپر بلا شدم كه يادم رفت بنويسم. سپر بلاي وبلاگستاني شدم كه تيرهاي تركش خروج از ركود، سستي و سرماي قبرستاني‌اش را با هر چيزي و به هر قيمتي معامله مي‌كند. قرعه به نام من افتاد تا وبلاگستان فارسي نفس بكشد، تا با به زشت‌ترين شكلها مورد تمسخر قرار دادن نه تنها من كه اهالي خانواده‌ام، بقاي اين جامعه‌ي مجازي لعنتي حفظ شود... مطمئن باشيد!
۶- كادوي تولد يك‌سالگي وبلاگم، فحش و فلاكتهاي دوستاني بود كه در طرحها، رنگها و اندازه‌هاي مختلف به صورت شديداً پيشتاز برايم مي‌فرستادند...
۷- افتخار اين را دارم كه نزديكترين دوستانم در فضاي مجازي، در جوگير شدن به سرعت نور رسيدند و بعد از خواندن افاضات و بيانات روشنگرانه‌ي برخي ديگر از دوستان كه نخواستند نامشان فاش شود، به ماهيت پليد و زشت من پي بردند و از صحنه‌ي زندگي‌شان حذفم كردند
۸- افتخار دارم از صدقه‌ي سر بدوبيراههاي آبدار دوستان، انرژي بگيرم و روزي دويست بار آپديت كنم. در واقع دوپينگم را پيدا كردم. دوستان به جاي گودال ماسه‌بازي ويكي‌پديا، تشريف بياوريد وبلاگ من كه براي دريافت انواع و اقسام ليچار در خدمت هستيم
۹- دستي دارم شديداً بي‌نمك كه قرار است به عنوان بي‌نمك‌ترين دست، در گينس ثبت شود. باز هم يك ثبت ركورد ديگر
۱۰- و بزرگترين افتخار زندگي من: اين قابليت قشنگ ايراني‌هاي قشنگ‌دوست! را كشف كردم و به منصه‌ي ظهور رساندم. ما ايراني‌ها عين گرگي كه گرسنه است و از لب و لوچه‌اش آب مي‌چكد از فرط گرسنگي، منتظر طعمه‌يي هستيم تا بهانه‌ و دستآويزي براي چند صباحي بيشتر خنديدن، لودگي كردن و فرافكني خلاءهاي عاطفي و روحي خودمان بيابيم و آن طعمه را قرباني كنيم تا همه يادشان برود هر كدام از ما خودمان قرباني كمبودهايي هستيم كه...
شايد اگر آن طعمه‌ي از همه ضعيفتر و بي‌دفاعتر نبود، خود ما قرباني فرصت‌طلبي دوستانمان مي‌شديم كه دقايقي خنديدن و مضحكه كردن را فداي يك عمر فراموش كردن انسانيت و اخلاقيات مي‌كنند!
بيشتر از اين فيلم را هندي نمي‌كنم!!!
------
و يك حرف خصوصي با حاج حسين منصور، مثل حرف خصوصي او كه در حضور چندين و چند نفر خواننده‌ي وبلاگش با من زد: حاج‌آقاي منصور، تو به شيوه‌يي عوام‌فريبانه، مرا تهديد كردي كه اگر مثلاً محتواي آخرين ايميلي كه فرستادي را در وبلاگم نقل كنم، ديگران مرا كودك و بچه خطاب خواهند كرد (كما اينكه تا به حال نيز كم نكردند)، و اين شايد همان ترس دروني يا نداي همان وجداني باشد كه بعد از آن همه بد و بيراه و توهين به صدا درآمده است.
حاج‌آقاي منصور، من هيچ خطي از ايميلت را اينجا نقل نمي‌كنم، اما اي كاش، فقط آرزو مي‌كنم اي كاش وقتي برايت ايميل مي‌زنم تا مساله‌يي خصوصي را مطرح كنم، آنقدر جوگير نشوي كه متن ايميل را به اضافه‌ي يك مقدار چاشني عصبانت و بددهني قاطي كني و شوربايي بسازي كه شايد بامزه و عامه‌پسند باشد و خواننده‌هاي وبلاگت بخندند از اينكه به به، حسين منصور عجب شم طنزي دارد... اما، مطمئن باش، خدايي هم هست، اسم اين خدا مي‌خواهد "وجدان" باشد يا "زمان". انتقام من را همان خدا از تويي خواهد گرفت كه با آخرين سرعت ممكنت، تخته گاز رفتي تا تو هم به سهم خودت مرا مفتضح كني و در پروژه‌ي رو كردن ماهيت پليد من، كم‌فروشي نكرده باشي!
و بسي كار مفيدي كردي. رفقايي كه كل محتويات عقلشان در يك حدقه‌ي چشم جاي گرفته، با خواندن افشاگري‌هاي تو، مرا طرد كردند، آنها هم فحش دادند، آنها هم بددهني كردند. اما حسين جان، اشتباه كردي...
از اعتقاداتت سخن راندي. مطمئن باش خــدا هست!

لينك: حقيقت، دروغ نيست

نوشته شده توسط كوروش ضيابري در 2:42 قبل از ظهر | 13 نظر | لينك به اين مطلب


.........................

وب آورد:

با نشکراز وبلاگ گوشزد