دادگاه 26
شعبه 26 دادگاه انقلاب. پس از سال ها زندان، دوباره در تودرهای اتاقهایش پا می گذارم. اینبار آرام تر، روان تر، نرم قدم بر می دارم روی موزائیک های چرک اتاق هایش، با طمانینه، بی آنکه طمعی در نگاهم باشد برای دید زدن های دزدکی از لای درهای نیمه باز و روی پرونده های پهن ِ روی میز ِ منشی و توی صورت آدم های زمخت و نامفهوم ِ پشت میز های پر از پرونده. قلبم آرام می زند، درست مثل اولین لحظه ای که در ِ سلول 209 باز می شود و من داخل می شوم و در پشت سرم بسته می شود و من آرام می شوم و در خود فرو می روم و ارتعاش قلبم می ايستد.
اما پیشترها اینطور نبود. قلبم تند تر می زد. از هیجان ِ ناشی از ترس برافروخته می شدم، گلویم موقع حرف زدن با منشی ها می گرفت و به تته پته می افتادم، اما همان موقع ها هم می توانستم خودم را جمع و جور کنم و گلویم را صاف کنم و تند تند جواب بدهم به سوال هایشان. پیشترها طور ِ دیگری بود اما. مردی پشت یکی از همین میزها می نشست به نام "سید". مردی فراتر از قانون، تهی از اخلاق و انسانیت، با قلبی انباشته از شقاوت.
اولین باری که سیلی محکمی از او صورتم را سرخ کرد هنوز نوجوان بودم، مدرسه می رفتم، با کیف و کتاب آورده بودنم بازداشتگاه، با موهای ژل زده و شلوار جین سنگ شور در برابر منشی ایستادم، در چشم های درشت و برافروخته اش خیره ماندم، اما نتوانستم نام 12 امام شیعیان را از بَر بگویم، به همین خاطر او دست سنگین و گوشت آلودش را توی هوا چرخاند و محکم کوبیدش توی صورتم. اما حالا نه تنها نام 12 امام شیعیان را از بَر کرده ام بلکه نام تمامی نوادگان پیامبران و امامان همه ی مذاهب جهان را حفظ کرده ام تا دیگر کسی در دادگاه انقلاب نتواند به صورتم سیلی بزند.
نمی دانم به خاطر از بَر نبودن نام 12 امام شیعیان بود که چندین ماه در سلول انفرادی بازداشتگاه 240 زندان اوین محبوس ماندم یا شرکت در تظاهراتی به مناسبت اولین سالگرد خیزش دانشجویان در کوی دانشگاه تهران!
اما این پایان داستان نبود. سال بعد از آن ماجرا، نمی دانم چه شد که چند مرد هیکل گنده ی لباس شخصی ِ چفیه به گردن حلقه کرده، درست مقابل در ِ مسجد فخرآور – که محل برگزاری مراسم یادبود شادروانان داریوش و پروانه فروهر، رهبران حزب ملت ایران بود – مچ دستم را گرفتند و انداختندم داخل نیسان پاترولی که توی کوچه ی مقابل مسجد پارک شده بود. پنجشنبه بود. باید تا شنبه توی سلول کوچکی در داخل یک پادگان نظامی متعلق به سپاه پاسدارن می ماندم تا روز شنبه فرا می رسید تا دادگاه انقلاب کارش را از سر می گرفت.
صبح روز شنبه 3 آذر ماه سال 1380 در حالی که از فرط گرسنگی و بی خوابی رمقی در بدن نداشتم، چشم بند را که از چشمانم باز کردند، چشمم به "سید" افتاد که پشت میزش نشسته بود. سرش را از روی پرونده ای که روی میزش پهن بود بلند کرد و با نفرت نگاهم کرد و فحشم داد و برگه ی بازداشت موقت را به امضایم رساند!
و اینبار" سید" من را روانه ی بازداشتگاه 59 سپاه کرد. زندانی که آن روزها پر شده بود از زندانی های ملی مذهبی و دانشجویان معترض و آزادیخواه. و اینبار نمی دانم به چه جرمی 3 ماه آزگار در سلول انفرادی بازداشتگاه 59 سپاه محبوس ماندم، به تنهایی و سختی. وقتی در یک غروب وهم انگیز در میدان هفتم تیر چشم بند از چشمانم کنده شد و از خودروی نظامی پیاده ام کردند دریافتم که رهایم کرده اند. آزادی به سبک 59 سپاه در وسط خیابان های تهران! با ظاهری پریشان به خانه رسیدم. 6 روز گذشت. و اینبار تلفنی به شعبه ی 26 دادگاه انقلاب احضار شدم. و باز "سید" را دیدم. آرام بود و می خندید. اینبار فحشم نداد اما برای اینکه بیشتر له ام کند، همراهم آمد به سلمانی ِ زیرزمین دادگاه انقلاب و تراشیدن موهای سرم را – که دستورش را خودش صادر کرده بود – به نظاره نشست. و باز به 59 سپاه منتقلم کرد. به همان سلولی که پیرمردی در آنسوی دیوارش در انتظار ضربه های هدفمند ِ مشتم بود. و مشت کوبیدم و باز مشت کوبیدم، پیرمرد رفت، رهایش کردند، من ماندم و دیواره هایی که من را در خود فرو می برد.
شعبه 26 دادگاه انقلاب. پس از سال ها زندان، دوباره در تودرهای اتاقهایش پا می گذارم. اینبار آرام تر، روان تر، نرم قدم بر می دارم روی موزائیک های چرک اتاق هایش، با طمانینه، بی آنکه طمعی در نگاهم باشد برای دید زدن های دزدکی از لای درهای نیمه باز و روی پرونده های پهن ِ روی میز ِ منشی و توی صورت آدم های زمخت و نامفهوم ِ پشت میز های پر از پرونده. قلبم آرام می زند، درست مثل اولین لحظه ای که در ِ سلول 209 باز می شود و من داخل می شوم و در پشت سرم بسته می شود و من آرام می شوم و در خود فرو می روم و ارتعاش قلبم می ايستد.
اما پیشترها اینطور نبود. قلبم تند تر می زد. از هیجان ِ ناشی از ترس برافروخته می شدم، گلویم موقع حرف زدن با منشی ها می گرفت و به تته پته می افتادم، اما همان موقع ها هم می توانستم خودم را جمع و جور کنم و گلویم را صاف کنم و تند تند جواب بدهم به سوال هایشان. پیشترها طور ِ دیگری بود اما. مردی پشت یکی از همین میزها می نشست به نام "سید". مردی فراتر از قانون، تهی از اخلاق و انسانیت، با قلبی انباشته از شقاوت.
اولین باری که سیلی محکمی از او صورتم را سرخ کرد هنوز نوجوان بودم، مدرسه می رفتم، با کیف و کتاب آورده بودنم بازداشتگاه، با موهای ژل زده و شلوار جین سنگ شور در برابر منشی ایستادم، در چشم های درشت و برافروخته اش خیره ماندم، اما نتوانستم نام 12 امام شیعیان را از بَر بگویم، به همین خاطر او دست سنگین و گوشت آلودش را توی هوا چرخاند و محکم کوبیدش توی صورتم. اما حالا نه تنها نام 12 امام شیعیان را از بَر کرده ام بلکه نام تمامی نوادگان پیامبران و امامان همه ی مذاهب جهان را حفظ کرده ام تا دیگر کسی در دادگاه انقلاب نتواند به صورتم سیلی بزند.
نمی دانم به خاطر از بَر نبودن نام 12 امام شیعیان بود که چندین ماه در سلول انفرادی بازداشتگاه 240 زندان اوین محبوس ماندم یا شرکت در تظاهراتی به مناسبت اولین سالگرد خیزش دانشجویان در کوی دانشگاه تهران!
اما این پایان داستان نبود. سال بعد از آن ماجرا، نمی دانم چه شد که چند مرد هیکل گنده ی لباس شخصی ِ چفیه به گردن حلقه کرده، درست مقابل در ِ مسجد فخرآور – که محل برگزاری مراسم یادبود شادروانان داریوش و پروانه فروهر، رهبران حزب ملت ایران بود – مچ دستم را گرفتند و انداختندم داخل نیسان پاترولی که توی کوچه ی مقابل مسجد پارک شده بود. پنجشنبه بود. باید تا شنبه توی سلول کوچکی در داخل یک پادگان نظامی متعلق به سپاه پاسدارن می ماندم تا روز شنبه فرا می رسید تا دادگاه انقلاب کارش را از سر می گرفت.
صبح روز شنبه 3 آذر ماه سال 1380 در حالی که از فرط گرسنگی و بی خوابی رمقی در بدن نداشتم، چشم بند را که از چشمانم باز کردند، چشمم به "سید" افتاد که پشت میزش نشسته بود. سرش را از روی پرونده ای که روی میزش پهن بود بلند کرد و با نفرت نگاهم کرد و فحشم داد و برگه ی بازداشت موقت را به امضایم رساند!
و اینبار" سید" من را روانه ی بازداشتگاه 59 سپاه کرد. زندانی که آن روزها پر شده بود از زندانی های ملی مذهبی و دانشجویان معترض و آزادیخواه. و اینبار نمی دانم به چه جرمی 3 ماه آزگار در سلول انفرادی بازداشتگاه 59 سپاه محبوس ماندم، به تنهایی و سختی. وقتی در یک غروب وهم انگیز در میدان هفتم تیر چشم بند از چشمانم کنده شد و از خودروی نظامی پیاده ام کردند دریافتم که رهایم کرده اند. آزادی به سبک 59 سپاه در وسط خیابان های تهران! با ظاهری پریشان به خانه رسیدم. 6 روز گذشت. و اینبار تلفنی به شعبه ی 26 دادگاه انقلاب احضار شدم. و باز "سید" را دیدم. آرام بود و می خندید. اینبار فحشم نداد اما برای اینکه بیشتر له ام کند، همراهم آمد به سلمانی ِ زیرزمین دادگاه انقلاب و تراشیدن موهای سرم را – که دستورش را خودش صادر کرده بود – به نظاره نشست. و باز به 59 سپاه منتقلم کرد. به همان سلولی که پیرمردی در آنسوی دیوارش در انتظار ضربه های هدفمند ِ مشتم بود. و مشت کوبیدم و باز مشت کوبیدم، پیرمرد رفت، رهایش کردند، من ماندم و دیواره هایی که من را در خود فرو می برد.
پاسدار بازجوها - که پرونده ساز ِ آن روزهای فعالین سیاسی مخالف و منتقد بودند- به دادگاه گزارش داده بودند که من پس از آزادی از بازداشتگاه با چند رسانه ی فارسی زبان از جمله بخش فارسی رادیو امریکا و رادیو 24 ساعته لس آنجلس (رادیو صدای ایران) مصاحبه کرده بودم. اشاره شان بی ربط نبود. پس از آزادی از بازداشتگاه حرف زده بودم. حرف هایی که نباید می زدم. باید و نبایدها را پاسدار بازجو ها تعیین کرده بودند. من به باید و نباید هایی که برایم تعیین شده بود احترام نگذاشته بودم و حرف زده بودم و در مصاحبه ها آنچه که در بازداشتگاه سپاه بر من روا شده بود را بیان کرده بودم. بازگشتم به زندان؛ خودم خواستم این را.
سال بعد که "سید" را دیدم، حکم 5 سال زندان تعزیری روی میزش در انتظارم بود. این حکم پسوند نانوشته ی دیگری هم داشت که "سید" به بیانش پرداخت؛ (...) تهدید به تجاوز جنسی در زندان! چرا جوابش را ندادم؟ می توانستم توی صورتش تف بی اندازم، اما این کار را نکردم. نمی دانم چرا؟
و حالا دیگر او را نمی بینم که با دمپایی پلاستیکی در تودرتوی اتاق ها راه برود و یا پشت میز بنشیند و فحش بدهد و توی صورت متهمین سیاسی ِ جوان سیلی بزند و یا حتی قاشق بدهد دست یکی شان که برود داخل توالت دادگاه مدفوع خودش را به دهان ببرد تا آزاد شود.
و دیگر دلهره به سراغم نمی آید. قاضی پرونده ام را ورق می زند:- اتهام شما اقدام علیه امنیت ...