Sunday, February 05, 2006

وبلاگ گیسو

نسلی که در آتش انقلاب سوخت

با جنگ و اخبار مربوط به اون بزرگ شدم و پا به سن نوجوانی و بلوغ گذاشتم سال اول راهنمایی بودم و پوشیدن شلوار جین تنگ اون سال ها خیلی مد بود یک روز ناظم مدرسه بلندگو به دست گرفت و کلی از غربزدگی و زشت بودن لباس به سبک غرب پوشیدن گفت و از فرداش هم قیچی به دست سر صف ها راه می رفت و پاچه شلوار جر میداد جوری که دیگه باید اون شلوار را دور می انداختی. سوم راهنمایی بودم که به خاطر پوشیدن یک کاپشن به رنگ قرمز مواخذه شدم و از فرداش کاپشن کهنه و قدیمی ام که به رنگ قهوه ای مرده ای بود را پوشیدم.اون روزا حرف زدن با یک پسر در خیابان گناهی نابخشودنی محسوب می شد. مدرسه ای که من می رفتم در همسایگی یک دبیرستان پسرانه بود و تمام پنجره های مدرسه به طرف حیاط دبیرستان پسرانه باز می شد مسئولین مدرسه ماها را از کنار پنجره رفتن حتی برای اینکه آسمون را نگاه کنیم بر حذر می کردند و اگر کسی حتی به طور اتفاقی جلوی پنجره می رفت با خطر اخراج از مدرسه روبرو بود. با تمام این حرفا ما هرطوری بود کنار پنجره می رفتیم و از اون بالا (طبقه سوم) با پسرا حرف می زدیم یا گچ تو سرشون می انداختیم و سر به سرشون میذاشتیم بعضی ها که دیگه خیلی رمانتیک بودند نامه می نوشتند و واسشون پرتاب می کردند وقتی مدیر و ناظم مدرسه دیدند اینطوری حریف ماها نمی شن جلوی پنجره ها را دادند با حصار های آهنی ریز ومشبک بپوشونند که دیگه هیچ نامه ای رد و بدل نشه و هر کلاسی هم یک مامور واسه خبر چینی داشت.

هر سال که میگذشت می گفتیم دریغ از پارسال. سخت گیری ها تو جامعه بیشتر می شد و بزرگترها هم که همه تو فکر یه لقمه نون بودند و تو خونه ها صحبت از اعلام کردن و نکردن کوپن برنج و نفت و گوشت و پنیر و...بود. روزی که با مادرم به دبیزستان برای ثبت نام رفتم ناظم مدرسه که یک خانم بسیار زشت بود و مقنعه چونه دار بلندی هم سرش بود یک نگاه به کفش های من کرد و گفت : حتما فردا این شکلی می خواهی بیایی مدرسه؟ من گفتم مگه من چه کار کردم که به جوراب نازک مشکی ام اشاره کرد و گفت اینا را میگم . با ناراحتی گفتم نه خوب امروز این پام بود دیگه وقت نکردم عوضش کنم به هر حال من که الان فقط برای ثبت نام اومدم و نمی خوام سر کلاس برم ولی اون زن عقده ای که هنوزم اسمش و قیافه اش یادمه بهم گفت فرقی نمی کنه میری خونه و جورابت را عوض می کنی و دوباره میای. بعدا همون خانم معلم تعلیمات دینی یا بینش اسلامی مون شد و یه روز که سر کلاسش مثل همیشه همه در حال چرت زدن بودند اومد بالا سرم و گفت ببینم مگه تو نماز نمی خونی؟ منم دستپاچه شدم و گفتم چرا خانم می خونیم که اشاره کرد به لاک کم رنگی که روی یکی از انگشتام بود و گفت پس این چیه؟ منم که حسابی هول شده بودم گفتم اینو امروز صبح بعد از نماز زدم!!

هر چند وقت یک دفعه توی مدرسه مون عملیات گشتن کیف و کتاب بچه ها بود برای یافتن نوار کاستی، فیلمی، عکسی و یا نامه عاشقانه و لوازم آرایش. بعضی وقتا این کار رو صبح موقع ورود به مدرسه می کردند و بعضی وقتا هم موقع زنگ تفریح که همه را به حیات مدرسه می فرستادند(بی شرمی تا چه حد بود؟)یه مدت هم که صبح ها سر صف زل میزدند تو صورتت تا مثلا کشف کنند زیر ابروت را برداشتی یا مداد چشم کشیدی؟ پوشیدن جوراب سفید ممنوع شده بود و حتی اگر کفش ورزشی و ساق دار هم می پوشیدی نباید جوراب سفید پات می کردی بعضی بچه ها جرات کردند و اعتراض به این که چرا باید فقط جوراب تیره بپوشیم؟ جواب اومد چونکه جوراب سفید باعث جلب توجه میشه!!

سال ۶۷ جام زهر نوشیده شد و جنگی خانمانسوز و بی نتیجه تموم شد. جام زهری که خیلی سال پپش باید نوشیده می شد زمانی که عراق و کشورهای عرب منطقه حتی حاضر به جبران خسارت ایران و دادن غرامت جنگی بودند اما حماقت و خود بزرگ بینی یه عده باعث ادامه اون و کشته و مجروح و معلول شدن هزاران جوان ایرانی شد.

تابستان سال ۶۷ سال سیاه دیگری بود که لکه ننگش تا ابدیت بر دامان این حکومت خودکامه خواهد ماند. صدها زن و مرد، جوان و نوجوان پس از شکنجه های بسیار و تحمل زندان های طولانی بدون هیچ دادگاه و محاکمه ای تیرباران و اعدام شدند. همسایه کناری مون در عرض چند هفته خبر اعدام ۳ فرزند دختر و پسرش را شنید. همیشه موقع بازی بچه ها تو کوچه دختر بچه غمگین و افسرده ای را می دیدم که با بچه ها بازی نمی کرد و تنها به تماشای اونا می نشست بعدا شنیدم تازه به اون محله اومده و پیش مادر بزرگ پیرش زندگی می کنه چون پدر و مادرش تیربارون شده بودند.

دهه ۶۰ هم با همه سیاهی هاش تموم شد و دهه هفتاد اومد هزاران جوان مانند من در پی راه یافتن به دانشگاه و یا پیدا کردن شغل مناسب بودند. ورود به دانشگاه رویایی دست نیافتنی بود و دانشگاه آزاد هم با بودجه کم خانواده های قشر متوسط چندان جور در نمی آمد و مدرکش هم توسط کارفرماها چندان جدی گرفته نمی شد. اینا باعث شد که سیل خروشان ملت برای فرار از این جهنم و به دست آوردن حدااقل حقوق انسانی به خارج از کشور شدت بگیره.

صدها هزار ایرانی به امید یک زندگی بهتر آواره کشورهای دیگر شدند. تحمل رنج غربت برای بسیاری مانند من یکی از تجربه های تلخ زندگی شد. بهای آزادی و راحت نفس کشیدن و حرف زدن گران بود و ما این بها را پرداختیم خودمون و احساسمون را فدای آینده بچه هامون کردیم تا بلکه اونا سرنوشت تلخی مانند نسل ما نداشته باشند.

و من امروز این گوشه دنیا دلم گرفته از اینکه نتونستم اونجا باشم و کاری بکنم و از مشکلات فرار کردم.

دلم گرفته از اینکه کشورم روز به روز در گنداب غرق تر میشه و همه ما به جای اتحاد و دوستی دائم در حال جنگ و دعواهای همیشگی مون هستیم و هیچ کدوم دیگری را قبول نداریم.

یعنی این کابوس وحشتناک ۲۷ ساله را پایانی هست؟

http://gissoo.blogfa.com/post-149.aspx