Wednesday, May 16, 2007

ایران امروز چی کم داره؟ / وبلاگ خورشید

میهن ما چی کم داره؟

وبلاگ خورشیدخانوم
http://www.khorshidkhanoom.com/archives/002204.php


احتمالا این حس هایی که دارم و این چیزایی که به خیال خودم "درک" می کنم به درد عمه ام می خوره فقط. ولی نمی دونم آیا کس دیگه ای هم با من هم عقیده هست که محاکمه نشدن عوامل جنایت های دهه شصت و سرپوش گذاشتنشون توسط حکومت آخوندی عامل بخشی از شکافی هست که تو جامعه ما افتاده بین کسایی که به "اصلاحات" اعتفاد دارن و کسایی که به "براندازی" اعتقاد دارن؟
ایا راهی وجود داره برای آگاه کردن آدم ها و مخصوصا نسل من و بعد از من
درباره تاریخ معاصر ایران (مشخصا انقلاب و سال های اول انقلاب)، آدم هایی که لزوما جزو هشت میلیون ایرانی ای نیستن که به اینترنت دسترسی دارن؟ آیا راهی هست برای پر کردن این شکاف بین نسل ها، بین اون هایی که می دونن و اون هایی که نمی دونن اوایل انقلاب واقعا چه اتفاقایی افتاده؟



مدت هاست که دارم درباره دهه شصت می خونم، خاطرات زندانی ها، قصه اعدام ها، فیلم هایی که هست، سایت های رنگ و وارنگی که تا چند وقت پیش به خاطر طراحی های بدشون فوری می بستم و حالا سعی می کنم به noise طراحی ها توجه نکنم و متن ها رو بخونم. تابوت ها، قبرهای بی نشان، خاوران، و و و.. تا قبل از دسترسی به اینترنت که چیزی نمی دونستم از دهه شصت. یک بایکوت خبری عمدی در خانواده. ترس؟ فرار از یادآوری روزهای بد؟ شاید مامانم از اعدام خواهر دوستش می گفت، شاید درباره دخترعموم چیزی می شنیدم، اما نمی فهمیدم. تاریخ به روایت آموزش و پرورش و حکومت هم که داستان خودش رو داشت. تا قبل از خوندن مخصوصا خاطرات، عصبانی می شدم از خیلی از اعضای گروه های مختلف اپوزوسیون که هیچ تغییر مثبتی در ایران رو نمی تونن تحمل کنن، چون در چارچوب جمهوری اسلامی اتفاق افتاده. در دوره خاتمی که کمی تونستیم نفس بکشیم درک نمی کردم که چرا به خاتمی اینقدر فحش می دن و مسخره اش می کنن و چرا درک نمی کنن که برای ما کمی مجال نفس کشیدن تو اون خفقان چقدر ارزشمنده. حالا که این ها رو می خونم، حالا دچار یه حس دوگانه شدم. وقتی می خونم از انسان هایی که زنده در تابوت خوابیده شدن، وقتی از شونزده ساله ها و هیفده ساله هایی می خونم که اعدام شدن، وقتی از بیماری های عصبی ای که گریبان خیلی از اونهایی که در دهه شصت جون سالم به در بردن و پناهنده شدن رو می خونم، وقتی داستان ها و رمان هایی رو می خونم که توشون رد پای ترس و وحشت از دهه شصت وجود داره، وقتی خانواده های بعضی از قربانیان یا زندانیان اون دهه حتی به منی که گوزی هم نیستم با وحشت می گن این کارا چیه می کنی و می نویسی و زندگیت رو بکن که بعدا می فهمی ارزشش رو نداره، وقتی فیلم ها رو تو یوتیوب می بینم، خلاصه وقتی هر چیزی که یادآور جنایت های دهه شصت هست رو می خونم یا می بینم بیشتر از پیش احساس نا امیدی بهم دست می ده. بیشتر متوجه این شکافی می شم که بین دو نسل از ایرانی ها افتاده که هیچ جوری انگار نمی شه پرش کرد و فراموشی یا نادونی در باره تاریخ و تاریخچه زندگی تک تک آدم ها این شکاف رو عمیق و عمیق تر می کنه.

یه تعداد زیادی آدم که به هر حال اونقدر جربزه داشتن که جون و زندگی اشون رو سر مبارزه با قدرت و سلطنت بذارن و خیلی هاشون از باهوش ترین و بهترین دانشجوها یا متخصص های ایران بودن یا جونشون رو از دست دادن یا مجبور به ترک ایران شدن سر این قضایا (همونطور که خیلی از آدم های اینطوری تو جنگ با ایران و عراق کشته شدن و شاید این مطلب من به نوعی در مورد آدم هایی که درگیر جنگ بودن هم صدق کنه). ایران امروز این آدم ها رو کم داره. بخشی از "قحط الرجال" و "قحط النسوان" ایران الان به خاطر اینه که جای این آدم ها خالیه. درسته که این آدم ها خارج از ایران هم خیلی هاشون فعال موندن و دلشون برای ایران تپیده، اما دوری از حجم عظیم تغییری که این چند سال افتاده عملا باعث شده خیلی هاشون اون کارایی ای رو نداشته باشن که ممکن بود اول انقلاب داشته باشن اگه بهشون اجازه رشد داده می شد. اما یه چیز مهم تر اون خشمی هست که تو وجود خیلی هاشون هست. خشم از عدم اجرای عدالت. خشم از اون کار ناتمام یا به قول فرنگی ها unfinished business.

وقتی که فعالان زنان رو گرفته بودن من هم مثل خیلی های دیگه عین سیر و سرکه می جوشیدم و دو هفته تقریبا شبی سه چهار ساعت همه اش خوابیدم و مدام گریه می کردم و کار خبری سنگین و ترجمه و غیره. همه اش هم فقط برای زندان هایی که طولانی ترینش دو هفته بود...
حالا دیگه عجیب نیست برام که بعضی از قربانی های دهه شصت عصبانی می شن از حجم سر و صدایی که هست درباره فعالان زن و حتی گاهی مسخره می کنن که سه روز و دو هفته زندان چقدر داره جدی گرفته می شه و شاید احساس طلبکاری می کنن از ماهایی که این بگیر و ببندهای کوتاه مدت رو اینقدر جدی می گیرم و به مثلا دهه شصت، یا زندانی های سیاسی دیگه چندان توجه نمی کنیم.

فقط حالا بعد از خوندن و دیدن و شنیدن درباره اون دهه و جنایت های مشابه، حداقل می تونم درک کنم این حس ها از کجا می یاد. نه اینکه قبول کنم، که همونطوری که گفتم حتی یک روز زندانی کشیدن به ناحق غیر انسانی هست و باید بهش اعتراض کرد و هیچ هم مسخره نیست، اما فقط حالا می تونم درک کنم که ریشه این نفرت ها و تمسخرها و عصبانیت ها تو چیه. و خب اون شکاف بین نسل ها، بین فعالان داخل ایران و بعضی از اعضای اپوزسیون خارج از ایران به خاطر این تاریخچه همینطور عمیق و عمیق تر می شه. دیگه تعجبی نداره برام که چرا خیلی از فعالان سیاسی خارج از ایران انتخابات رو تحریم کردن و اونقدر از دست ماهایی که طرفدار شرکت در انتخاباتیم عصبانی بودن (هر چند که هنوز اعتقاد دارم تحریم انتخابات کار خیلی اشتباهی بود.) دیگه برام تعجبی نداره اگه خیلی از این افراد حرف از اصلاحات درون سیستم ایران رو اینقدر بد می دونن و استدلال می کنن که تو "رژیم جانی ها" اصلاحات غیر ممکنه.

البته احتمالا این حس هایی که دارم و این چیزایی که به خیال خودم "درک" می کنم به درد عمه ام می خوره فقط. ولی نمی دونم آیا کس دیگه ای هم با من هم عقیده هست که محاکمه نشدن عوامل جنایت های دهه شصت و سرپوش گذاشتنشون توسط دولت ایران عامل بخشی از شکافی هست که تو جامعه ما افتاده بین کسایی که به "اصلاحات" اعتفاد دارن و کسایی که به "براندازی" اعتقاد دارن؟
آیا راهی وجود داره برای آگاه کردن آدم ها و مخصوصا نسل من و بعد از من درباره تاریخ معاصر ایران (مشخصا انقلاب و سال های اول انقلاب)، آدم هایی که لزوما جزو هشت میلیون ایرانی ای نیستن که به اینترنت دسترسی دارن؟ آیا راهی هست برای پر کردن این شکاف بین نسل ها، بین اون هایی که رفتن و اون هایی که موندن، اون هایی که می دونن و اون هایی که نمی دونن اوایل انقلاب واقعا چه اتفاقایی افتاده؟