احتمالا بسیار دیده ایم لبخندی طعنه بر انگیز و نگاهی پر شماتت که حامل پیغام روبرو ست:
فلانی احمق شده است یا این که سرش را برای هیچ وپوچ از دست می دهد.
برخورد ما در وحله اول با این رویارویی چیست.براستی آیا سخن گفتن سرآغاز آزادی می باشد یا نه!!
در فرهنگ ما بسیار به این نکته اشاره شده است که زبان سرخ سر سبز را می دهد بر باد!!
اما چه باید کرد؟آیا آزادی سر آغازش سخن گفتن می باشد ؟!
یا خاموشی در هنگامه زبان بریدن آزادگی است!
کشاکش عجیبی است.
درون متلاطم و خاموشی ،آتش زیر خاکسترماندن یا حرکت ، حتی اگر زمانه سر ناسازگاری دارد!!
در فرهنگ آنسوی جهان سخن گفتن به عنوان فضیلت حکم فرماست و این سوی دیگر زبان بریدن!!
سرود و طرب و شادی این سوی جهان در پستوی خانه نهان می شود و در آنسو در کوچه فریاد!!
اما مساله کدام است ایستادن !!یا در کنج عافیت خزیدن !!
همه ما به نوعی دیگر گفتگو ی بالا بوده ایم و این موضوع برای بسیاری از ما آشناست.
سالهای زیادی است که این بحث طرفداران بسیاری را به سوی خود جذب کرده است.
دو سوی این میدان منور الفکرهای بسیاری را می بینی ، کسانی که کمر به خدمت مردم بسته اندو
يا کسانی دیگر که خشت بر خشت استبداد افزوده اند،و در لای جرز این خشت از کسان دیگر و مردم نهاده اند.کسانی برای بیداری مردم و دیگرانی لالایی برای افسون کردنشان می خوانند.
این که ما در کجای این میدان قرار داریم جای سئوالی است که خود باید پاسخ دهیم.
اما هیجدهم اردیبهشت ماه یادآور مردی از نوشندگان خورشید ،سالروز شهادت «وارطان سالاخانیان»آزادمردی ارمنیالاصل است که باورمندیش به عدالت اجتماعی و عشقی که به مردم داشت،سبب شد که شکنندهترین شکنجهها را تاب آوردونشکند... احمد شاملو مینویسد: «وارطان سالاخانیان پس از کودتای 28مرداد 1332 گرفتار شد، همراه مبارز دیگری کوچک شوشتری زیر شکنجه ددمنشانهیی به قتل رسید… من او را در زندان دیده بودم… شعر، نخست مرگ «نازلی» نام گرفت تا از سد سانسور بگذرد، اما این عنوان شعر را به تمامی وارطانها تعمیم داد و از صورت حماسه یک مبارز بخصوص درآورد.»
وارطان عاشق مرگ نبود اما بودن را در برابر نبود شدنش گذاشته بودهاند و او مرگ را برگزیده است. وارطان با بود و نبود درگیر میشود و به جای نبود شدن مرگ را برمیگزیند. اما این گزینش او بیهدف نبوده است، هدف او شکستن زمستان بوده است. شاعر میگوید او مژده داد: «زمستان شکست».
اما در این زمانه موذیانه لبخندنشان بر لب چه آسان می گویند آن سوی دیگر که هی راستی فلانی چرا به جادوگر آری نگفتی !!
با هم شعر وارطان را به یاد همه مبارزان که راهشان با همه دشواری ها و دشمنی های باقی است، زمزمه می کنیم:
"وارطان"! بهار خنده زد و ارغوان شکفت .
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر .
دست از گمان بدار !
با مرگ نحس پنجه میفکن !
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار . . . »
" وارطان" سخن نگفت .
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت . . .
« ـ "وارطان"! سخن بگو !
مرغ سکوت، جو جه ی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است !»
" وارطان" سخن نگفت .
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت . . .
" وارطان" سخن نگفت
" وارطان" ستاره بود
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت . . .
" وارطان" سخن نگفت
" وارطان" بنفشه بود
گل داد و
مژده داد : « زمستان شکست!»
و
رفت…
شاملو