Saturday, January 27, 2007

وبلاگ حسن آقا : مادربزرگ پیرم، آخ که براش می‌میرم !


http://blog.hasanagha.org/2007/01/post_2186.php



مادرم زنگ زده بهم می‌گه ننه انگار امسال هم نیومدی ایران!؟
آخه تا سه سال قبل زمستون‌ها یک سری می‌رفتم ایران، هم خونواده رو می‌دیدم هم یک شکم سیر آفتاب می‌گرفتم تا از دست این سرمای طاقت فرسا یکی دو هفته خلاص بشم.
بهش می‌گم نه، رفتم بارسلون بجاش. گوشی رو می‌ده دست مادر بزرگم و بغل گوشش می‌گه: بهش بگو بیاد ایران. پیش دستی می‌کنم و به مادر بزرگ می‌گم: بهش بگو مگه نگفتم نمیام. مادر بزرگ دوباره تکرار می‌کنه: بخاطر من باید! می‌میرم تو رو نمی‌بینم ها! بهش می‌گم رهبر بمیره چرا تو بمیری! می‌گه خوب اونم می‌میره! بعد هم میزنه زیر خنده. دلم براش تنگ شده، هر سال که می‌رفتم ایران برام می‌رقصید، دیگرون هم دستش می‌انداختن می‌گفتن چرا فقط برای این میرقصی، مگه ما دل نداریم!؟ می‌گفت: من فقط عاشق این هستم.
باز دوباره می‌گه: ننه والو بری عید بیو! می‌گم نه خانومی، تا اینا نرن من دیگه پامو ایران نمی‌زارم! می‌گه خدا ذلیلشون کنه که همه رو زمین گیر کردن. بهش می‌گم نگو خدا ذلیلشون کنه، چون خدایی وجود نداره که ذلیلشون کنه، شما باید خودتون ذلیلشون کنید. می‌خنده و بهم می‌گه: ما چه جوری ذلیلشون کنیم!؟ می‌گم بریزد تو خیابونا، مثل دوارن انقلاب. با خنده می‌گه یک بار شما ریختیت تو خیابونا بری هفت پشتمون بسه!